تابستان بود. اّسمان صاف وروشن و لاجوردين با شادى تمام بر روى شهروندان ميخنديد. گرماى سوزان به سراپاى شهر چيره شده بود. ليكن كاروان زندگى سرشار از تحرك و اّميخته از بيم و اميد و نا اميدى به روال عادى راه مى پيمود، جوش و خروش، ازدحام و بيروبار ايستا ناپذير بود. صرف گاه و ناگاه اصابت "سكر" بر گلوى زندگى چنگ ودندان ميزد و دلهره و اضطراب مياّفريد.
در اّن سالها در شهر، ده افغانان، اطراف فروشگاه بزرگ افغان، منطقهْ پل باغ عمومى به امداد مسجد پل خشتى و ايستگاه سرويس هاى دانشگاه كابل خيلى ها مزدحم و بازار خريد و فروش اموال بسيار گرم و پرتپ و تاب بود.
سالها پيش در اين مناطق بعضى از ساختمان هاى قديمى تخريب، ولى تا هنوز بجاى اّنها بناهاى ديگرى اعمار نشده بود. عدهْ از افراد از بى نظمى و بى پلانى شهردارى استفاده برده مانند خانه هاى خود سر "زور اّباد ها" به ساختن دكان هاى بدون نقشه و خارج پلان و گذاشتن غرفه هاى چوبى دست زدند. دست فروشان و دوره گردان "تبنگى ها" نيز خموش نه نشستند و با راحتى تمام بساط خريد و فروش خود را درين جا ها پهن كرده بودند. اجناس مورد نياز اهالى از پوشيدنى "البسه نو و ليلامى" گرفته تا انواع و اقسام خوردنى ها و سامان لوكس، عطر و پودر و كلونيا و شامپو و ديگر اموال انگليسى، اّلمانى، فرانسوى، ايتالوى و روسى پيدا ميشد. فكر ميكردى همهْ فروشندگان دورهْ گرد شهر يكسره به اطراف و اكناف اين مناطق كوچيده باشند.
تركارى فروشان كه كراچى هاى پر از سبزى پالك، زردگ،گلپى،كاهو، باميه، كچالو، پياز، شلغم را ازين سو بداّن سو ميكشيدند - ميوه فروشان با كراچى ها و تبنگ ها سرگرم فروش ميوه هاى تازه (كيله، انگور، انار، سيب، ناك، ليمو...) و خشك (نخود، كشمش، بادام، خسته،پسته، كشته، توت، مغز چهار مغز...) بودند - كله و پاچه فروشان - قصابان اّزاد و كراچى دار، ماهى و جلبى پزان، چپلى كبابى ها... با صداى بلند مردم را به خريدن فرا ميخواندند. كسانيكه كراچى و تبنگ در اختيار نداشتند، گوشه ئى از زمين خدا را برگزيده بودند، انبان و بورى خود را هموار مينمودند و داشته هاى خويش را بفروش ميرسانيدند.
در ايستگاه سرويس هاى خيرخانه و محل توقف تريلى بس ها (موترهاى برقى) صداى بلند موزيك برخاسته از سالون هاى ويديوئى و كست فروشى ها چنان غوغائى را برپا كرده بودند كه رهگذر عادى را به ستوه مياّورد. در پشت عمارت از كار افتيدهْ شفاخانهْ مركزى سابقه بازار چورى فروشان و سلمانى هاى روى جادهْ چوك بود. لباس مود روز و فيشنى مردانه و زنانه و طفلانه ساخت تايلند و تايوان و هانكانگ كه بوسيلهْ محصلين بخارج نيز راه پيدا ميكرد به اّسانى از سوپر ماركيت پهلوى فروشگاه بزرگ دستياب ميشد.
در روزهاى جمعه از ايستگاه سرويس هاى قصبهْ كارگرى شروع به امتداد مسجد پل خشتى جهان ديگرى را ميديدى. دنياى عسكر بچه هاى مزارى، جوزجانى، فاريابى، تخارى، سمنگانى، بغلانى، قندزى، بدخشى جولان داشت كه درين جا باهم ديدو بازديد ميكردند و از احوال يكديگر اطلاع ميافتند.
خلاصه درين مناطق فروشندگان دوره گرد "تبنگى ها" كراچى داران و دست فروشان بازار خريد و فروش را در طول روز نظر به ازدحام مردم، طورى تقسيم بندى ميكردند كه مفاد مناسب بدست مياّوردند.
روزهاى اّفتابى براى مامورين دولت هم از ويژگى خاصى برخوردار بود. كارمندان بعد از صرف ماكولات چاشت سركارى كه پر از شالى و شاماق بود ناچار ميشدند جهت هضم غذا به پياده گردى بپردازند. در سالهاى اخير كه گوشت از دسترخوان اكثريت اهالى بخصوص مامورين كم بغل دولتى رخت سفر بسته بود، كمبود اّن را با خريد كچالو، زردگ، لوبيا و شلغم كه هر روز نسبت به روز ديگر قيمت اّنها به اّسمان بالا ميشد و حتى توان خريد اين اجناس نيز از دست ميرفت، مرفوع ميساختند. گوشت وارداتى (سرخى گاو) هندى به تول دالر و توريد مرغ هاى شهيد اروپائى در موتر هاى يخچال دار با صرف دامن دامن دالر هم در تغير نظم بازار كارى را از پيش نبرد، زيرا عرضهْ اّنها بيراهه ها را طى ميكرد و بين مغازه داران و هوتلى ها معامله ميشد كدام وقتى نيك بخت ها از اّن مستفيد ميگرديدند و بدبخت ها در اّرزوى اّن ميسوختند.
هم خرما و هم ثواب، شكار دو فاخته به يك تير. هم استفاده از هواى گرم و اّزاد و هم اجراى خريدارى هاى ضرورت روزمره و انتقال اّن در سرويس هاى دولتى و رهائى از عذاب جانكاه سرويس هاى پايه دان كشال شهرى و هم هضم غذاى پر از باد و ثقيل سركارى و هم پس انداز پول خريد تابليت هاى هاضمه "سودامنت" تقلبى بى كيفيت و بى خاصيت پاكستانى، ما و همكاران ما را به اّن وا ميداشت تا دقايق باقيماندهْ رخصتى يكساعتهْ نان چاشت (هنوز به نقده جز معاش عوض نشده بود) را بطور جمعى به گردش و هوا خورى برويم. در بين ما سيد يونس اّغا كه لالا يونس صدايش ميكرديم خيلى پرزه گو بود و حرف هاى خود را با شوخى ظريفانه ادا مينمود و از احترام متقابل برخوردار بوديم.
در جريان هوا خورى چاشتانهْ خويش هر روز دختركى را ميديديم كه با دو و سه دختر و پسر هم سن و سالش با شوق و ذوق فراوان به اين سو و اّن سو ميرفت. يك بسته خريطهْ پلاستيكى را بگردن اّويخته داشت. در كنار فروشندگان ايستاده ميشد، گاه نگاهى به اين گوشه و گاه به اّن گوشه ميدوخت، متوجه عابرين و خريداران ميبود و با اّواز بلند صدا ميزد:
اينه خلطهْ پلاستكى بخرين!
صداى دخترك كه يكجا با كودكان ديگر با شور و هيجان مصروف فروش خريطهْ پلاستيكى بود، دهها قدم دور تر بگوش ميرسيد. گيرائى صدايش تنها در معصومانه بودن اّن خلاصه نميشد، جالب اين بود كه با چه حرف هاى دلپذيرى ادا ميگرديد. در هر صدا لبخندى شيرينى بر لبانش نقش مى بست و در چشمانش نشانه هاى از هوشيارى را هويدا ميساخت.
طفلك با دقت تمام مانند پروانه به دور فروشندگان ميوه و تركارى گردش ميكرد وبا سرو صدائى كه توجه ديگران را بخود جلب ميداشت به همراهى طفلكان ديگر از يك محل به محل ديگر ميرفت تا باشد خريطه ئى بفروش برساند و چند پولى مفاد بدست اّورد.
طنين صداى دخترك نزد اّدم هاى با عاطفه احساس عجيبى را ايجاد مينمود بخاطرى كه اّواز برخاسته از عمق محروميت روزگار بود. خريطه فروش نونهالى بود از ميان انبوه درختان بلند با گيسوان و چشمان سياه وجذاب و پيشانى باز و مژه هاى خنجرى كه ده و يا يازده سالى بيش نداشت. چادرك رنگه نيم گزه به سر ميكرد، موهايش چوتى شده بطرز اطرافى چون دو مار پيچان به روى شانه هايش افتيده بودند. لباس گلدار رنگه از تكه هاى نساجى وطنى به تن داشت و بوتك هاى گلابى رنگ پلاستيكى ميپوشيد. از لهجهْ صحبتش فهميده ميشد كه مقبولى دخترک دهاتى از طبيعت و اّب و هواى دلپذير و خوشگوار وادى شمالى مايه گرفته است. گونه هاى گندمى و چشمان بادامى اش گواهى ميدادند كه در يكى از قريجات و يا قشلاقى در باريكى هاى درهْ پنجشير و يا خم و پيچ هجده درهْ غوربند و يا شايد هم در كوه پايه هاى سالنگ و يا كنار جويبارهاى جبل السراج و يا درياى گلبهار و يا چشمهْ ساران استالف و كاريز هاى سراى خواجه و كلكان و قره باغ و يا در شادابى دامنه هاى شهر چاريكار، تولد يافته باشد. اينكه طفلك چگونه و به چه علتى شكار بيرحمانهْ حوادث ناهنجار اجتماعى شده بود و سرنوشت دردناك او را به كجا كشانيده، براى هر انسان با درد كه با قلب پاك و صميميت صادقانه به دخترك نگاه ميانداخت، قابل فهم بود.
در يكى از روزها در هنگام چكر زدن چاشت ما همكاران دخترك را ملاقى شديم. او فكر ميكرد كه ما بقصد خريدن سودا به استقامت فروشگاه بزرگ روان هسيتم، در مقابل ما ايستاده شد و با لطافت كلام و تقلاى كودكانه گفت:
كاكا جان! خلطهْ پلاستيكى نمى خرين؟
از جمع ما، لالا يونس يكى دو قدمى به جلو انداخت و با شوخى هميشگى از دخترك پرسيد:
خاله جان! نامكت چيست؟
دخترك را با وقار كودكانه خنده گرفت و جواب داد:
جان خاليش! گل مكى!
لالا يونس از نوع حاضر جوابى دخترك با هوش و خوش مشرب حيرت زده شد و خنديد و باز پرسيد:
خاله جان! يك خلطه چند روپيه قيمت داره؟
چشمان دخترك برقى زد و با تبسم نمكين با الفاظ اّرام كه در اّهنگ صدايش معصوميت كودكانه تجلى يافته بود، جواب داد:
جان خاليش! سه روپيه.
پاسخ هاى تند و صريح دخترك كه در اّن فصاحت كلام كودكانه موج ميزد، لالا يونس را به اّن وا داشت تا به پرسش هاى خويش ادامه دهد. نگاه شفقت اّميز به او انداخت و باز پرسيد:
خاله گل مكى! چرا مكتب نميرى كه خلطهْ پلاستيكى ميفروشي؟
ناگهان دخترك غمگين شد و سياهى چشمانش را در خود فرو برد. دانه هاى اشك به رخسارش باريدن گرفت و با معصوميت اّهى كشيد و پاسخ داد:
اّغيمه - بيدر مه يك راكت كه در ايستگاه ملى بس خيرخانه خورد، كشت. حالى ديگه مه بايد كار كنم تا نان به خانه ببرم!
حرف هاى غم انگيز دخترك ما را به ياد روزى انداخت كه چند راكت (سكر) پى در پى از طرف وجدان مردگان تشنه بخون از فرط جاه طلبى و عطش رسيدن به تخت و تاج بطرز دزدان در لباس گرگان بداخل شهر پرتاب و در نقاط مزدحم از جمله در ايستگاه سرويس هاى خيرخانه اصابت نمود و بيش از يكصدو بيست نفر كشته از خود به جا گذاشت و صدها ديگر زخمى و معيوب گرديدند.
با شنيدن حرف هاى دخترك همهْ ما از نزدش يك يك واحد خريطهْ پلاستيكى خريديم و فكر ميكردى دنيائى از خوشحالى را به او بخشيده باشيم. بارهاى ديگر دخترك را ديديم كه با پريشانى و نا اميدى نگاه نگرانش را به هر طرف ميدوخت با شتاب قدم بر ميداشت و با لحن كودكانه صدا ميزد:
اينه خلطهْ پلاستيكى بخرين!
گاهى ديده ميشد كه دخترك چطور محو تماشاى دختران مكتبى ميشود كه به مدرسه ميرفتند و يا از مكتب رخصت ميشدند و در كار پائين وبالا شدن به سرويس ها عجله مى نمود.
همين كه با غروب اّفتاب تاريكى شام اّهسته اّهسته نزديك ميشد و زمين را پر ميكرد بدين سان بازار فروش فروشندگان دوره گرد نيز گرم ميگرديد و هياهوى صداى اّنها محله را در خود مى پيچيد. دخترك هم اين طرف و اّنطرف ميدويد و خريطهْ پلاستيكى بفروش ميرسانيد.
چرخ زمان بر خلاف ميل تماميت خواهان از حركت باز نمانده بود. شهر و شهروندان بادامهْ بار مصيبت كشمكش رسيدن به قدرت را بر دوش ميكشيدند. صداى اصابت راكت هاى (سكر)، تركش خمپاره ها و انفجار مرمى هاى توپ و تفنگ نقطهْ پايانى بخود نمى گرفت. بيدارى روز و خواب شب اّرامش خود را باز نمى يافت. هر لحظه وقوع حوادث دلخراش تخريب و انفجار متصور بود. شليك راكت هاى (سكر) نامردان از چهار اّسياب و چكرى و موسهى و ارغندى بالا و پائين ويرانى و مرگ را با خود همراه ميداشت و سوگ و ماتم به جا ميماند.
بعد از ظهر يك روز اّفتابى بود. باز شهر و شهروندان در اّتش انفجار (سكر) سوختند. باز در محل اّشناى ايستگاه سرويس هاى خيرخانه جوى هاى خون جارى شد و فرياد و ماتم فضا را پر كرد.
چه غم انگز بود كه اين بار درين انفجار در بين قربانيان ماتم كربلاى ثانى دخترك خريطه فروش "گل مكى" نيز شامل بود. پارچه هاى راكت اعضاى بدن دخترك و دهها همشهرى ديگر را به هوا پرانده بود. فكر ميكردى دل سنگ خارا هم پر خون است و از اّن گريه و فرياد اندوهگين برميخيزد. فكر ميكردى براده هاى فلزى خشمگين و غم اّلود بر زمين غلطيده و جان صدها بى گناه را بكام خود فرو برده است و يا سيلاب بنياد بر اندازى سرازير شده و حق زندگى را از مردمان ميربايد.
اّرى! اينست سرنوشت اّدمى كه بيان خط شريفانه و زيباى زندگى بغض و گريه و خنده و افسردگى و شور و التهاب را در خود نهفته دارد. اّنكه با افتخار و بى غل و غش بدون ريا و نيرنگ و اغوا، خدعه و فريب زيست كرده و ميكند نامش بر تارك غرور بشريت ميدرخشد.