مژده که آمد بهار
سبزه و گل بیشمار
آب فراوان به باغ
گشته روان هرکنار
غچی و پروانه شد
زنده به بوی بهار
بلبل آبی کند
غلغله درجویبار
کرده شگوفه به باغ
درخت سیب و انار
برلب آب روان
سایۀ بید وچنار
کوکوزنان فاخته
نشسته برشاخسار
به شاخ سروبلند
ناله کندزارزار
زخانه مور و ملخ
گشته روان سوی کار
توهم بدو پشت کار
ای پسر هوشیار

خاطره :
بهارشد، ابربهاری با رعد وبرق لحظات متوالی میبارد وبعد پراکنده شده، آفتاب نمایان میګردد. ابګیرهای خورد وبزرګ تشکیل میګردد... غُچی ها در فضا شادی کنان چرخ میخورند وبالای سیم برق به شکل قطار می نشینند...
یک چیزی به یادم می آید ! آن چیست ؟
روزهای اول سال، روز های مکتب رفتن، کتاب نو ګرفتن، کتابچه و بکس. چه روزهای مملو از خوشی، چقدر روزهای پرسعادت بود. قدر آن را ندانستیم.
***
من درس خوانده دوران قلم نی، دوات وسیاهی، ګِل سفید و تخته چوبی ام. یک پارچه رخت نخی ۴X۵سانتی متر یا اندکی بزرګ یا کوچکتر از آنرا در دوات میکذاشتیم، به اندازه دو نخود سیاهی را نیز در بوتل سرپوش دار(دوات) میګذاشتیم بعد هم چند قطره آب؛ کافی بود باقلم نی مشق را آغازکرد، ولی باید از روی ملافه می نوشتیم، مشق نستعلیق !
ګل سفید نیز باید در دوات بااضافه کردن چند قطره اب آماده میشد و روی تخته چوبی کارخانګی معلم خط (مکی جان) اجرا می شد تا خشک ګردد وفردا همراه با بکس به مکتب برده شود، معلم از حُسن خط حیرت نماید،شاباس بګویدو بپرسد: بچیم خودت نوشتی؟ با احترام و اطمینان کامل : ها بلی، معلم صاحب!
معلم صاحب با دقت میدید، بعد تخته هم صنفی دیګرم را میدید: بد نیست،... اوبچه ! ګِل را زیادابګین جور کردی، ...خط ات درست نیست، دیګام نوشته کو خوبیش نوشته کو اونه ببی... عایشه آرام نمی شی؟ پلوشه تره میګم آمدم بجانت ... افرین خط ات خوب است اما راست نوشته کن ازیک کنج تخته طرف کنج دیګر رفته !
صدای معلم صاحب در هنګام خشم نیز مملو از مهربانی بود. پسران ودختران منتظر می بودند تا کارهای خانګی دیده شود. زنګ تفریح ! با شنیدن آن دلها بیشتر می تپید و هجوم بطرف کانتین، الوای سانک... نخود... و بابه قربان از زیر ابروان انبوه مشتاقانه همه مار از کلکینچه مربع شکل کانتین از نظر می گذراند شانزده پولی و قرانهای سفید وزرد را جمع میکرد نخود وحلوای سانک (یکنوع شرینی بود) و کشمش نخود به ما میداد....
عجب ! مثل اینکه همین حالا در مکتب خود هستم، با صنفی هایم؛ عوض علی، سید مقصود، قدوس، آصف، باقر...
ترانه بهار به یادم می آید، ایا خواننده عزیز این مقاله یقین خواهد کرد که این ترانه را همین اکنون نیز بیاد درام و از یاد نوشتم؟ نه تنها این ترانه را بلکه ترانه لاله آزاد : من لاله ازادم- در دشت مکان دارم هم فطرت آهویم...
دونفر دزد خری را دزدیدند – سرتقسیم آن باهم جنګیدند- دزد سوم آمد خر شان را زد وبُرد !
(سوګندر می خورم که این آخرین تصادفی یادم آمد هیچ اشاره و کنایه به سیاسیون امروز نیست)
موش وتلک : موشکی ره به جوال ګندم داشت ... قصه دو برادر و قصه ی شوربای مادر حسن...
***

چه ترانه و قصه های زیبا و آموزنده، مملو از پند وعبرت.
این ترانه ها، قصه ها و عنوانهای آموزنده به قلم کیها بود که امروز مثال شان را سراغ نداریم؟ یکی از آنان شادوران محمد آصف مایل بودند. خداوند روح شان را شاد داشته باشد.

محمد آصف مایل درسال ۱۲۸۸ش. در ګذر باغ نواب کابل متولد و درسال۱۳۱۰از لیسه حبیبیه فارغ ګردید، در سال۱۳۱۶ل. شامل پوهنځي حقوق وعلوم سیاسی شد و در سال ۱۳۲۰ل. سندلسانس ګرفت. در سال ۱۳۳۳عازم ایالات متحده امریکا ګردید و در رشته ی تعلیم وتربیه در پوهنتون کولمبیا تحصیل نمود، در مربوطات وزارت معارف آن زمان وظایف زیادی را به انجام رسانید. بعد هم مدیر مکتب ما؛ یعنی مدیر ما درلیسه حبیبه بودند.

عکس : موترسرویس مربوط شرکت سرویس که مدیریت شرکت سرویس در منطقه زنده بانان(مکرویان کهنه امروز یا ریاست ملی بس فعلی) بود. چه آداب و فرهنګ عالی وجود داشت. لطف، شفقت، احترام، عزت، نظم و لیاقت . مکتب های ما یعنی فابریکه آدم سازی.
چه شدند آن معلمین آګاه، دلسوز، منور و آن مدیران مهربان و دانشمند، آن عزت، آبرو مندی وآن وطندوستی؟ ذوب شدند و درحاک فرو روفتند.
اعتذار:
فقط یک خاطره بود، که با چشمهای اشک الود نوشتم اما غرض فراموش کردن اندوه تان لطفاً دوباره به صفحه اول به ترانه برګردید و عکس ګل لاله را از نظر بګذاریند تا اندوه تان فراموش تان ګردد.