(در غم شریکی ملت هر دم شهید) 

ما به سرنوشت، به لوح محفوظ- به آن چه از ازل مقدر شده است، اعتقاد داریم. در ایمان به این سرشت، در تاریخ زنده گی در روزگاری که غم ها و اندوه هایش بسیار اند، نسلی از مردمان این ماوا در پریشانی ها، به ماتم نشسته اند. ابر های سیاه در بوران خونین، امواج سهمگین اند که در تلاطم آن ها، دورنمای روز های خوش، نه در جلو است، بل به یاد گذشته های خوش، ملت ما را مستاصل می کنند تا در عجز، مضطرب و مشوش، در نوبت های دریای خون غرق شوند که سرشت شان در سرنوشت مقدر، نسلی را از کودکی به پیری می برد تا در تمام آن، بیشتر- از امید بُبرند.  

خون های ریخته، کالبد های شکافته و اندام های پاشیده، لرزان و متورم، آیینه ی سهمی از سرنوشت ما در عمر یک نسل آدمی در ذهن می نشیند تا در رسم روزگار، در غم های تنهایی، در هراس از ناپیدایی تکیه گاه امن، سُست و کند در زمینی برویم که در تاریخ خاک ها، بسیار سرخ است.  

در کلیت حصار تنگ، مردمان خسته از جنگ جوش می خورند تا در خلط خون، گوشت، پوست و سرنوشت، حقیقت دیگری رونما شود که در تنوع این غم، سهم ما از درد ها و قربانی، خاص نیست.  

یک نسل در تحول سیاسی در چندگانه گی رژیم ها، بزرگ شده است و عادت می کند در فشار آسیب ها، شاید در اندیشه ی ضیاع جان، سرنوشت او، همان مقدر نوشته، این الم،  زیاده است.  

مردمان دردمند در خاطراتی از زنده گی، در یاد های عزیزان، در این جغرافیه، کجایی ندارند (امن) که اگر باشد، در کمترین، اما در بیشترین (نا امن)، جسمی از عزیزی در رنگ خون، در حسرت زنده گی در «زیر دیوار آرزو»، دفن نکرده باشند.  

امواج هستی بشر در کاشانه ی ما، مردمان خون به کف، فاتحه بر سر اند که در درازی چهل سال فریب های سیاسی، اما در فصل های کوتاه سبز و خوشی، به ناچار قیمتی می دهند که در تجربه ی آنان از زنده گی در هجرت، در قیود و سایه، اما گران نیست.  

تردید در زنده گی، با خون های ریخته در عمری که به سنت طبیعت، آخر نمی شود، خفقان مردمانی ست که در گستره ی جمعیت های میلیونی، قربانی اند. فراریان در    حاشیه ی سرنوشت، شانس یافته گانی بودند که هرچند جسم را بُردند، اما روح آنان در مسیر تاریخ، به گذشته می کشاند تا نسلی که از بذر این رنج در جای دیگر است، اگر   می پندارد، درد او در نبود ملموسیت آن خاطره، به رنجی نمی رسد که در نیای او بود.  

در هرج و مرج این هراس، زنده گی- از معنی می افتد و مرگ در عادت رفتار، سایه ای ست که در نبود امن سیاسی، مردم را در عذاب تلخ کامی، نا امید می کند تا در نوبت های غم، هرگاه زیان دیدند، فریاد کنند سرنوشت ما در مقدرات غم، فشرده می شود.  

شرح این سیما در سیمای که در خون است، از کنار قلم می گذرد و حافظه ی مردم، ذات می شود تا نا امیدی در سلاله ی نسل قربانی به فرزندانی رسد که حق شان در تنگنای این جا، نوید زنده گی ست.  

ارثیه ی آدمی در سرزمین های خون، اگر خون در رگه های اولاد است، ذات آن خسته از جنگ در یادواره های غم، پیوندی ست در صدور درد که اگر مردمان این جا، از درک آن، به خوبی افاده می کنند، در این مقدرات، این تنها سایه ای نیست که بر زنده گی او، پرده زده اند. او وارث غم هایی ست که در سالیان درد، رنج و اندوه، از اضطراب در ناخوشی تکان زنده گی، به یاد آورده است در ملجای پدر و در آغوش مادر، وقتی شعور در حیات او، به کودکی، جوانی و میان سالی می رسد، به یاد بیآورد حافظه اش در اصل وراثت، اندوخته ای دارد تا در اضطراب آن، خطی در سرنوشت سیاه باشد.  

در دریای خونین «قسمت»، توده های این جا، سال هاست که غوطه می خورند، اما در شگفتی این راز، در طوالت اندیشه، پاسخ ما در هیچ مکتب، اندیشه، دین و مذهبی یافت نشد که بر حسب طبیعت، اگر در پایان هر تاریکی روشنایی ست، چرا در پایان هر سپیده، بانگ شوم سیاهی می آید؟  

هیچ خوشی ای مدام نیست و هیچ مکدری همیش، تار نمی ماند، اما اعتراض ما در مظلومیت های مردمان دردمند، به غصه ای می ماند که نصیب ما از این هیچ و است، مساوی نیست.  

عمری در روگار دراز، در هر لمحه، لحظه، ساعت، روز، سال و ماه در این تاریخ که حالا به چهل (سال) می رسد، آن پایانی که نوید روشنایی پس از سیاهی ست، در هیچ فرهنگی که در سنگینی سنت های این سرزمین نقشه بسته اند، به اطمینان نمی رسد که می توان بر فردایی دل بست که حداقل، میزان خوب و بد آن، مساوی باشد؟  

مردمان غمکده ی این جا، در رواج باور های «شکران»، ناشکر نیستند، اما رمق آنان در ضیاع هستی ای که «حق» است، به این معنی می رسد که حق آنان در هرج و مرج، در اتلاف، زیاده هدر می شود.  

زنده گی در این جا، به معنی زنده گی نیست. مردمان قربانی در نا امیدی ها، در یاس، افسوس و درد، قسم خورده گانی اند که در بازی های سرنوشت، در زیاده های خطوط سیاه تقدیر، در توده های چند، قربانی می دهند؛ می گریند، می زیند، می ایستند و اما در دشواری های این استمرار، به زنده گی می اندیشند.  

در چند فصل تحول، انقلاب- واژه ای بود که در رسمیت آن در اعتقادات سرخ (کمونیزم) راست برآمد تا از خون هایی که از آن تاریخ به ناحق ریختند، این رسم در التهاب سیاسی، به بهای خون، در مقدرات ما بماند تا به یاد ستم رسیده گانی که به زاری کشتند، از عقوبتی در امان نمانیم که از شومیت زشتی، شهری به بزرگی، عظمت و شان روم سوخت و معنی این تاریخ، در جلو ما در سرخی هایی نوبت مصایب، در سرنوشتی «درس» شود که در آموزه های آن، یاد گرفته ایم نصیب ما از درد، خیلی زیاد می شود.    

شرح تصویر مقاله: 

یک مرد دردمند و غم رسیده ی پشتون.