نمیدانم تو که این نامه را میخوانی، در کجای این کرهی خاکی هستی؟ چند سال داری؟ آیا خوشحالی؟ آیا سالمی؟ آیا زندگی میکنی؟ پیرو کدام دین و مذهب هستی؟ راستش، پاسخ این پرسشها برایم مهم نیست. مهم این است که تو، همجنس منی. تو نیز انسان هستی. من واقعاً همنوع خود را دوست دارم. دوست داشتن من فراتر از مرزهاست؛ بدون در نظر گرفتن دین، مذهب یا قوم. من از عمق دردها و رنجها برایت آرزوهایی دارم.
ای ظریفترینِ آفریدهی جهان! ای شریفترینِ مخلوقات روی زمین! آرزو دارم تنت سالم، دلت شاد، لبانت خندان و زندگیات در جریان باشد.
آیا درد و رنج همجنس و همقطارانت را احساس میکنی؟ آیا این برایت ارزشی دارد؟ آیا دوست داری بدانی که زندگی برای بعضیها چقدر ناعادلانه است؟ آیا میدانی در همین قرن، در همین دنیا، بعضیها مجبور میشوند بهای جنسیتی را بپردازند که هیچ نقشی در انتخاب آن نداشتهاند؟ اینجا، در سرزمینی که من زندگی میکنم، باید برای زن بودن تاوان داد ــ نه فقط با سکوت، بلکه با رنج و محرومیت.
من فقط خواستم کمی از دردهای دختران افغانستان را برایت بنویسم. نه برای اینکه چیزی از تو بخواهم؛ نه، فقط خواستم بخشی از دردهایمان را با واژهها قسمت کنم. شاید اندکی سبک شوم. شاید خواستم تو لحظهای در دل این واژهها جای من باشی؛ شاید خواستم تو کمی مرا بفهمی؛ شاید روزی از ما برای آیندگانت بگویی. شاید خواستم وقتی غم و اندوهی در زندگیات آمد، ما را به یاد آوری و با خود بگویی: «من حق انتخاب دارم... حق پوشیدن لباسی را که دوست دارم، حق لبخند زدن، حق کار کردن، حق زندگی کردن... و شاید حق رویا داشتن.»
تحصیل کردن یک حق است. حرف زدن حقی دیگر است. اینکه سخنت شنیده شود، اینکه کلامت ارزش داشته باشد و به تو همچون یک انسان نگاه شود، نیز حق توست. کسی اجازه ندارد حقوقت را پایمال کند، چون تو هم انسان هستی.
این نامه فقط یک نوشته نیست؛ درد است، اشک است، نالههایی شبیه فریاد، اما بیصدا. این چهارمین سال است که دختران افغانستان در خانههایشان زندانیاند، اجازهی تحصیل ندارند، اجازهی کار ندارند، چون «زن» هستند. آن هم نه در قرون وسطی، بلکه در قرن بیستویکم؛ قرنی که پیشرفت و دستاوردهای بشری در اوج خود قرار دارد. اما اینجا، در میان درهها و کوههای بلند، دختران در چهاردیوار خانههایشان اسیرند. نه قتل کردهاند، نه دروغ گفتهاند، نه دزدی کردهاند؛ تنها «دختر» هستند و همین کافی بوده تا از جانب دولت حاکم، مجرم شناخته شوند. آنها توان دفاع از خود را ندارند، هیچ سلاحی در دست ندارند؛ فقط با قلبی پر از آرزو و دلی پر از امید به آیندهای روشن، در سایهی ظلم خاموش شدهاند.
اینجا دختر بودن یک جرم پنهان است؛ جرمی که قانون برایش مجازات تعیین نکرده، اما حکومت آن را با حبس، تحقیر و شکنجه پاسخ میدهد. ما در سرزمینی زندگی میکنیم که نه حق آموختن داریم و نه حق آزاد نفس کشیدن. این جنگ، جنگی است بر سر بودن یا نبودنِ زن؛ جنگی است برای خاموش کردن صدای مادران آینده، قصهگویان مهربان، هنرمندانی که تنها ابزارشان قلم است و رنگ.
و ما، دختران افغانستان با دلی روشن هنوز در تاریکی ایستادهایم؛ چون میدانیم حتا اگر صدایمان را خفه کنند، روزی واژههای ما در دل تاریخ، فریاد خواهند شد. ما چهار سال است فقط تماشا کردیم، چهار سال است هر صبح با امید بیدار شدیم و شب با دلهای شکسته به خواب رفتیم. نهتنها درها بر روی ما بسته شدند، که زبانمان نیز خاموش شد. حق اعتراض، حق فریاد زدن، همه از ما گرفته شدند. این درد تنها مربوط به زن نیست، این درد، درد یک ملت است. وقتی نیمی از پیکر جامعه را در خانه زندانی کنیم، آینده را نیز زندانی کردهایم. وقتی دختری اجازهی تحصیل نداشته باشد، فردا مادری آگاه نخواهیم داشت و جامعهای بیریشه و بیفهم خواهیم ساخت. این نوشته فریاد نسلی است که سلاحش واژه است و امیدش آگاهی از جهان.
اینجا افغانستان است؛ جایی که زنان کمتر دیده شدهاند. جاییکه غرور انسانیت زیر پا شده و دختر بودن جرم شمرده میشود. اینجا جایی است که صدا در گلو خاموش میشود و اشک در دل فرو میریزد. اینجا نهتنها درها بسته شده که دلها نیز سنگ شدهاند. کسی فریاد نمیزند، کسی گوش نمیدهد. دخترانی که آرزو داشتند داکتر، مهندس، معلم، نویسنده یا هنرمند شوند، اکنون فقط باید زنده بمانند؛ آن هم اگر بگذارند.
ما میخواهیم زندگی با عزت داشته باشیم و آزاد باشیم؛ از حقوق خود برخوردار باشیم. ما ترحم نمیخواهیم، ما فقط عدالت میخواهیم. ما راه نجات نمیخواهیم، ما فقط فرصت میخواهیم. و اگر دنیا خاموش بماند، ما با واژهها مینویسیم، با هنر فریاد میزنیم، با سکوت اعتراض میکنیم تا روزی که طلوع آزادی از آن سوی این کوههای خاموش دوباره سر بزند.
سخت است که هر روز با ترس بیدار شوی، با ترس زندگی کنی و با ترس بخوابی. سخت است که بدانی حتا نفس کشیدنات هم میتواند جرم باشد. دشوار است که بفهمی خندیدنات، آراستگیات، حتا رؤیاهای کودکانهات جرم شمرده میشوند. اینجا دختران فقط برای زنده ماندن میجنگند؛ نه برای رسیدن به آرزوهایشان، نه برای پیشرفت، بلکه برای ابتداییترین حق انسانی خود.
و ما مینویسیم، چون نوشتن تنها کاری است که هنوز میتوانیم انجام دهیم؛ تا شاید کسی، در جایی صدایمان را بشنود. شاید دختری در گوشهای از این جهان، وقتی نوشتهی ما را میخوانَد، دستش را روی قلبش بگذارد و بگوید: «تو تنها نیستی.»
دختر افغانستانی بودن آسان نیست؛ وقتی درد بودنات را کسی حس نمیکند، وقتی صدایت را کسی نمیشنود، وقتی ظلم را در لباس دین به تو تحمیل میکنند و نامش را عدالت میگذارند. طالبانی که امروز خود را نمایندهی دین میدانند، نه دین را فهمیدهاند و نه انسانیت را. اسلام، دینی است که پیامبرش با دختر خود با احترام رفتار میکرد. اسلام دینی است که آموختن علم را بر زن و مرد واجب دانسته است. این دین هیچگاه اجازه نداده که دختری را از جاده به زور ببرند، بر او دست بلند کنند یا آیندهاش را از او بگیرند. اما امروز در افغانستان، با نام اسلام، دختران را از تحصیل محروم میکنند، زنان را از کار و زندگی حذف میکنند و جهان فقط تماشا میکند.