در قاموس افغان ستیزان، «خاک فروش»، جزو اصطلاحات تنقید به شمار می رود. این موضوع به حوادث قرن سیاه 19 برمی گردد. با توسعه ی روسیه و بریتانیا در شمال و جنوب افغانستان، تنگنای نفس گیر سیاسی ایجاد می شود. این توسعه ی جغرافیایی درنوردیدن ده ها کشور، ملت و فرهنگ بود؛ کشور هایی که برای همیشه محوه شدند و ملت هایی که در میان دیگران تحلیل رفتند.
سلاطین و زمامداران افغانستان که با سیاست های هند بریتانوی دچار تنازع داخلی بودند، هرازگاهی که فرصت تحکیم ثبات یافته اند، تمامیت ارضی را حفظ می کردند. جهانخواری استعماری با ماهیت خاک خوری، توسعه می یافت. برتری نظامی، افزون بر سیاست های ایجاد تفرقه، توانایی کشور ها و ملت هایی را می کاست که در برابر استعمار قرار می گرفتند. هنوز احیای امپراتوری ابدالی در خیال زمان شاه باقی می ماند که ناگزیر می شود برای توطئه ی انگلیس، به افغانستان باز گردد.
تا آغاز سلطنت اعلی حضرت امیر حبیب الله خان، جغرافیای افغانستان به اجزایی تقسیم می شود که بخشی هایی جزو ادعای ارضی ما در پاکستان باقی مانده اند.
افغانستان در قرن نوزده با هیولا های انگلیس و روس، در رقابت های چند جانبه که عناصر داخلی ما بر آن ها تاثیر می گذاشتند، باوجود کسر جغرافی، اما به سرنوشت کشور ها و ملت هایی دچار نشد که کاملاً محوه شدند.
در پارچه های ترکستان تاریخی، جمهوریت های شوروی عرض اندام کردند و نتیجه ی استعمار انگلیس در هند، پاکستان، کشمیر بی سرنوشت و بنگله دیش شد. ایران با حذف خاک هایی در شمال و در اجزای ترکیه ی عثمانی، کشور هایی ظهور کردند که در سرزمین های خلافت، ده ها واحد ناسیونالیستی می شدند. یک نظر کوتاه بر قاره ی افریقا، خط کشی های مستقیمی را نشان می دهد که چه گونه حیات و ممات ملت ها و کشور ها را تقسیم کرده اند.
در قرن نوزده، سهم ما از اراضی سیاسی، کشوری شد که تاکنون باقی مانده است. مهارت های سیاسی بریتانویان، تنها در گرو نیرنگ ها نبودند. تهدید دوجانبه ی انگلیس و روس، مرگبارتر از آن بود که اگر درایت عوامل داخلی شمرده نشوند، وحدت آن ها، مصداق سنگ آسیابی ست که هرازگاهی که می خواستند می توانستند این جا را خورد کنند.
تنازع خورد کننده و ویرانگر داخلی، اما زمامداران افغان را از کفایت سیاسی دور نکرد. آنان با نقش آفرینی، هراس تصادم ایجاد می کردند. هیولا های استعمار برای اجتناب از درگیری، ناگزیر بودند افغانستان را بپذیرند. در این میان، تمثیل نیروی فی سبیل الله که دو بار تجاوز مستقیم انگلیس را پاسخ گفته بود، به تردید هایی می افزود که نیروی بشری حایل میان انگلیس و روس، محاسبه ی توسعه ی استمعاری را برهم می زند. هرچند انگلیس ها با تجربه ی عبور از فضای حایل، کوشیدند هم مرز روسیه ی تزاری شوند، اما این تجربه ی تلخ، آنان را به پذیرش واحد سیاسی افغانستان ناگزیر می کرد.
سلاطین افغانستان با عبور از فضای نفس گیر قرن نوزده، افغانستان را به قرن بیست آوردند. این پیروزی در احاطه ای که در اطراف آن هویت های مختلف (ترکستان، بخارا، خیوه، هند، ایران) محوه یا تحدید ارضی شدند، افزون بر تغییرات وسیع دیگری بود که ماشین استعمار از ملت ها و کشور ها درو می کرد.
انتقاد هار افغان ستیزان که هیچ گاه منطقی، اخلاقی و منصفانه نبوده است، کل واقعیت ها و دشواری ها را دور می زند و حول ماجرا هایی تمرکز می کند که هرچند ناخواسته و تحمیلی بودند، اما رد تبار اکثریت در آن ها به دست می آید.
ضعف های مرکزی و تحولات منفی، اجازه ی استرداد خاک هایی را ندادند که از زمان پیمان های شاه شجاع تا امیر محمد یعقوب خان، به معنی رویارویی با امپراتوری برتانیا شمرده می شد. پشت خالی که با تهدید توسعه ی روس حس می شد، حتی امیر آهنین پنجه را به مدارا وامی دارد. من با این برداشت لوییس دوپری فقید موافقم که اگر سنگینی استعمار روس و انگلیس نبود، امیر عبدالرحمن خان، خاک هایی از دست رفته را مسترد می کرد.
عبارت «خاک فروش»، ظاهراً به ماجرا هایی مربوط می شود که با حضور استعمار به اجبار یا روی قرار داد هایی حادث شده اند که نمونه ی دیورند آن، فرصت استرداد دوباره ی بخشی هایی را فراهم می کند. این که با چه انگیزه ها یا پوتانسیلی به چنین مامولی خواهیم رسید، بحث جدا گانه است. آن چه مهم به نظر می رسد، تبرئه ی تاریخی زمامدارانی ست که مثلاً با پایان زمان معاهده ی دیورند، مسوول بودند.
در حالی که افغان ستیزان، علاقه ای به پیوسته گی منطقی افغانستان کنونی با عمق تاریخی آن ندارند و تشکل کنونی افغانستان را مساله ی خارجی قدرت های استعماری می شمارند، تاملی خلق می شود. به این معنی که اگر افغانستان، خطوط سیاسی آشکار زمان امیر عبدالرحمن خان است و اصل ملت و واحد سیاسی قبل از آن محسوس نیست، آن چه از اراضی در اختیار بیگانه قرار گرفته است نیز تابع جبر تاریخی «فرود» می شود. بنابراین، کسی متهم نیست.
وحدت، توانایی و توسعه ی فتوحات افغانی که شباهت تاریخی دیرینه دارند، در مقطعه ی فرود، در حالی کاسته شده اند که به باور عام، اصل جیوپولیتیک با مرز ها و هویت جمعی ملت ها شناخته نمی شد. هرچند تمامی مبارزات حماسی- میهنی مردم ما در قرن نوزده، مبدای هویت شناسی جمعی به نام افغان شناخته می شود و شهرت جهانی دارد، لیکن استدلال افغان ستیزان، امارات عبدالرحمان خان را مبدا می شمارد.
بی توجهی به مفاهیم مختلف سیاسی، میزان تناقض در ادعای افغان ستیزان را به حد بالا می رساند. آنان فقط به یک موضوع توجه می کنند: تعمیم ذهنیت های قوم ستیز. خوشبختانه این کنش باعث می شود الزامات تحلیل، مساله را روشن کند.
هرچه باشد، زمامداران افغان در قرن نوزده توانستند میراثی به جا بگذارند که امروزه به نام افغانستان، نام ما را در جهان حک کرده است. این تاریخ با سعی تبار اکثریت در خالیگاهی رونما می شود که حتی قبل از پشتون ها، با پایان حاکمیت تیموریان هرات، فتور سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی، هیچ چیزی از ادعای تفاخر و تقدم مدعیان افغان ستیز را به جا نمی ماند.
240 سال سیطره ی مغولان هند، صفویان و شیبانیان که فقط با فشار قبایل پشتون به عقب رانده شدند، پشت خالی افغانستانی شمرده می شود که در قرن نوزده، سلاطین افغان را در تعب انداخته بود تا جای خالی هویت ها و ملت هایی را پُر کنند که برای طرد استعمار، فاقد وحدت ملی شمرده می شدند.
قاموس سیاسی جهان، عبارت «خاک فروش» را برای همه تایید نمی کند. اجبار تاریخی و نبود توانایی هایی که در برابر آرایش استعمار موضع بگیرند، بخشی از آن خاک هایی افغانستان را بُرش کردند که با شکل گیری قدرت ابدالیان در 1747، خیلی بیشتر از خاک های افغانستان قرن نوزده بودند.
تا ارتجاع اول داخلی که بر اثر نفوذ انگلیس و اوباش آسیای میانه، مساله ی ملی زیر سوال می رود، سهم ما از خوداختیاری به اندازه ی کل جغرافیای کشور است. با آغاز تجاوز شوروی به افغانستان و استقرار حاکمیت ببرک کارمل، مفاهیم کلانی رونما می شوند که در برابر عبارت «خاک فروش»، مسوولیت «وطن فروش» را حادث کرده اند.
ببرک کارمل، عضو شاخه ی پرچم حزب خلق که با اکثریت پشتون ستیز شناخته می شوند، این حقیقت را آشکار می کند که در مشارکت سیاسی کهتران (اقلیت ها)، برای نخستین بار، کل مملکت را فروخته اند.
«وطن فروشان» کمونیست- شاخه ی پرچم، سربازان شوروی را به تمام جغرافیای افغانستان رهنمون شدند. پیامد این فاجعه، ارتجاع دوم بود که دست پاکستان و ایران را باز می کند. بقایای ارتجاع دوم ظاهراً در مشارکت ضد تروریسم، به نیرو های نظامی کل دنیا چراغ سبز می دهند که با ابقای آنان، سرنوشت افغانستان را به دست گیرند.
از زمان تجاوز شوروی به افغانستان تا حضور نیرو های نظامی خارجی، در مشارکت سیاسی اقلیت های قومی، افغانستان در سراشیب بدبختی، ویرانی، فقر، وابسته گی کامل و ساختاری قرار گرفته است که با دست بالای نیرو های خارجی، چه در جانب مخالفان مسلح و چه در جانب دولت، اعتراف به این که شش ماه پس از قطع کمک های خارجی، تتمه ی سیاسی می شویم، زمامداران قرن نوزده را تبرئه می کند. هرچه باشد، آنان صاحب کشوری بودند که در ساحه ی حاکمیت شان، قدرت داخلی اعمال می شد.
«وطن فروشی» با مشارکت سیاسی کهتران، جزو مفاهیم اساسی قاموس سیاسی ما شمرده می شود. وطن فروشان پرچمی و وطن فروشان تنظیمی، کلید واژه گان مهم این قاموس استند.
اگر زمامداران قرن نوزده را سوا از فضای نفس گیر و تنگنای استعمار، «خاک فروش» قلمداد کنیم، با تراژیدی ای که پس از 6 جدی آغاز یافت، افغان ستیزان پرچمی و تنظیمی، بدون شک «وطن فروش» استند.