د موضوعګانو سرپاڼه

ادبي ټوکې ټکالې

کی ره بگویی؟

ډاکتر څپاند
06.10.2012

Haroon Yousofi

کی ره بگویی؟
-----------------

همین چند روز پیش بود که در گیرودار وگدودیهایی که درسوریه افتاده
یک راکت ناغلطی یا با غلطی از خاک سوریه به خاک ترکیه فیر
شد و باعث کشته شدن پنج انسان شریف ،سه اتاق نشیمن و یک تشناب گردید.
هنوز راکت به محل اثابت نکرده بود که امریکا، این لالای کلان، از آنسوی اقیانوس چنان بالای سوریه غُر زد که گوش های ما در اینجا نزدیک بود بکفد. از یکی دو نفر کفید که همین اکنون
درشفاخانه معیوبین جنگ بستر هستند.
امریکا صدای اعتراض خود را چه از طریق راد یوها وتلویزیون ها و چه از طریق روزنامه ها و دیگر وسایل اطلاعات جمعی و غیر جمعی و ضربی و تقسیمی به گوش و بینی وچشم همه رساندید و از شورای امنیت، این دوست دیرین خود خواست تا مساله را عادی و مسخره گی تلقی نکرده ،با صدور قطعنامه ای ، سوریه را که در حالت بزن بزن و بخور بخور است یک قفپایی محکم برداشته، راکت پران را به یک سال حبس ابد محکوم سازد تا دیگر در عمر پدرخود، نه تنها نام راکت ،بلکه نام غولک را هم نگیرد.
ترکیه هم با داشتن مربی، آنقدر مربا خورد که تا حال از خوردن دست بر نداشته و ازدور، شب وروز حتا ساعت سه ونیم شب، جرت خود را به سوریه نشان میدهد.

از آن بگذر و این را بشنو:
چندین ماه است از سوی همسایه گک بی غرض ما!! پاکستان ، مناطق جنوبی افغانستان
با فیر راکت های بی پس لگد و پیش لگد و نیمه لگد ، ویران ومردم نازنین ما شهید ، بی خانه و نالان وسرگردان و پریشان و به تاوان شده اند. این در حالیست که بیش از یکصد و پنجاه هزار سرباز اجنبی از چهل و پنج ونیم کشور جهان برای حفظِ به اصطلاح خاک ،ناموس و زمین های کوکنار ما،بدون اجازهء ما و شما و حتا بدون اجازه ماما قدوسم در ملک ما تشریف فرما شده اند.
امریکا وناتو که خود در کشور ما مهمان ناخوانده هستند ، حرف مردم عادی ، وزارت دفاع، والی و شاهدان اصلی را قبول نمیکنند و میگویند که همه شما بد میکنید و گهُ میخورید. نه راکتی آمده و نه فلخمانی!
این موضوع اصلآ به صور ت جدی نه در داخل کشور ،نه در خارج کشور و حتا، نه در تانزانیا که به آن کشور هیچ ارتباط ندارد مطرح نشده.
به نظر من، نماینده گک ما در سازمان ملل هم از کار و بار روزمره خود فارغ نشده تا دامن این مساله را نیز بلند کند.
عقل من در این مورد قد نداد. عقل شما چطور؟


سلامونه

tandar
07.10.2012

ځپاند صيب سلامونه
يره پاړسي دي زما څخه ډيره قوي ده :oops:
ماته دي دپاړسيوان پښتو راپه ياد کړه چه ،،مرا سګ خورد يا ګزيد دپښتو په ترجمه کي به ئې ويل [color=red:f532e86bc4]،ماسپي وخوړ[/color:f532e86bc4] :oops: :oops: :oops: :oops:
او بل مو خداي پاک پرده کړي ده چه دغه د ،، [color=red:f532e86bc4]بګوئې[/color:f532e86bc4] ،، په کلمه کي درڅخه املائې غلطي نه ده شوي ههههها يعني د [color=red:f532e86bc4]،، و،، [/color:f532e86bc4]ټکي درڅخه ،،[color=red:f532e86bc4]الف[/color:f532e86bc4]،، شوي نه دي ههههههههها
بيا به مو څه کول هههههههها

تربيا


پښتون:
07.10.2012

سلامونه! تندر صیب ,دا طنز هارون یوسفی په نامه د یو لیکوال ،ژورنالست ،طنزلیکونکې،سندرغاړې او نور اخوا دیخوا طنز دې ،او لیکلې هم هاغه دې .که املایی غلطی وي او که ادبی وي ،د یوسفی په غاړه دې..
او هغه د الف سره بګوئی مې پیدا نکړ،که وخته اصلاح شوی.


ياره

tandar
07.10.2012

پښتونه وروره سلامونه او احترامونه هيله ده چه خوښ او صحتمند واوسي
ځاي دي راته خالي ښکاري
ستړمشي ياره دغسي په زړو ديرو کله کله ګرځيږه چه زړه مو درباندي ډاډه وي
که د مګوي خبره پيجي شوه بيا به ټول انتقاد کوي :oops: :oops: :oops:
پريږده چه په زړه کي وساتو :oops:
مونږ غوښتل چه ګپ ولګوو خو دګپ انډيوالان نشته :oops:
تربيا


پښتون:
08.10.2012

ډیر ګران او محترم قدرمن تندر صیب ګیډۍ ګیډۍ سلامونه او نیکې هیلي مې ومنه،الله ج دې تل راته روغ لره ،اوږد ژوند مو برخه اوسه.
هر وخت مې په یاد یې او پدې زړو دیرو هر وخت ګرځم .او ستاسو لخوا لیکل شوی هره لیکنه لولم او د هرکله پشان ترینه خوند اخلم.
اوس خو دا انټرنیټ بلا مړې داسې غټ شوی چې یوه پخه مو دلته او بله مو هلته ده،،او په منځ کې یی ،،،،،، دې.
وایی د امریکا یوه پخه په افغانستان کې ده او بله یې په عراق کې ده او سامانونه یې د ایران په سر لږیږی.
نو زما هم دا حال دې او ورسره ورځنۍ چارې مې هم ډیر انټرنیټ ته نه پریږدي.
بس تاسو چې کله غږ وکړ زه به ان شاءالله حاضر یم.
والسلام
په درنښت


پښتون:
08.10.2012

څپاند صیب ته سلامونه وړاندې کوم .
طنز مو ولوسته ډیر د افسوس ځاي دې.هیڅ څوک د افغانانو خبره نه مني .افغانان بیا دیو بل خبره نه مني.
هیڅ څوک د اولسمشر خبره نه مني او په نوم دپښتون یې خبره د امریکا په زور به اهمیته ده.
حتی کرزۍ اوس د ربانی ځوی ته زاری کوي او د رباني ځوی وایی چې محصلین که مړه کیږی او که بندیان کیږي ..
خو د پوهنتون لوحه به راباندې کښته نکړئ،،،،،، او افغانستان او حکومت ټول طنز دې هره ورځ یوه ټوکه او طنز پکښې واقع کیږي.
نو د تندرصیب له نظره هسې ګایده شوی مملکت دې.


tandar
09.10.2012

سلامونه ياره
امريکا چه پښي خلاصي کړي همهغسي شکيدلي هم ده هههههها يعني په بيليارد قرضونو کي هم غرقه ده :oops:
که سړي په قناعت سره ځان راټول اوخپلي ليټي ته ګونډي ووهي :oops: مزه به ئې زياته وي
دcia او isi لاسونه زما دملت په وينو سره دي
[quote:520c06b499="پښتون:"]ډیر ګران او محترم قدرمن تندر صیب ګیډۍ ګیډۍ سلامونه او نیکې هیلي مې ومنه،الله ج دې تل راته روغ لره ،اوږد ژوند مو برخه اوسه.
هر وخت مې په یاد یې او پدې زړو دیرو هر وخت ګرځم .او ستاسو لخوا لیکل شوی هره لیکنه لولم او د هرکله پشان ترینه خوند اخلم.
اوس خو دا انټرنیټ بلا مړې داسې غټ شوی چې یوه پخه مو دلته او بله مو هلته ده،،او په منځ کې یی ،،،،،، دې.
وایی د امریکا یوه پخه په افغانستان کې ده او بله یې په عراق کې ده او سامانونه یې د ایران په سر لږیږی.
نو زما هم دا حال دې او ورسره ورځنۍ چارې مې هم ډیر انټرنیټ ته نه پریږدي.
بس تاسو چې کله غږ وکړ زه به ان شاءالله حاضر یم.
والسلام
په درنښت[/quote:520c06b499]


ډاکتر څپاند
21.10.2012

کتابچه شیطان

عبدالمنا ف خان در دفتر خود نشسته بود که شیطان وارد شد. روی آرام چوکی مقابل میز مناف خان نشست و با لحنی مودبانه
گفت:
- من شیطان هستم ! اگر موافق باشید. آمده ام تا وجدان تان را بخرم

مناف خان با تعجب به طرف شیطان نظر انداخت. شیطان ،به ظاهر کاملاً یک آدم عادی بود. نه شاخی داشت، نه دمی. مناف خان عینک خود را از جیب بیرون آورد، رو به شیطان کرد و پرسید :

-شما سندی و مدرکی دارید که شیطان بودن تان را ثابت کند؟

شیطان با نزاکت تمام شناسنامه اش را پیش روی مناف خان گذاشت و گفت:

در این دنیا مگر میشود بدون سند و مدرک زنده گی کرد؟

مناف خان شناسنامه شیطان را با دقت فراوان از نظر گذرانید. همه چیزش درست و اصولی بود. شیطان ولد ..... هم مهر داشت و هم امضا. مناف خان شناسنامهء شیطان را واپس روی میز گذاشت و گفت:

_با تاسف باید خدمت تان عرض کنم که من وجدان ندارم.

شیطان قاه قاه خندید. خندید و خندید. بعد ناگهان چهره جدی به خود گرفت و گفت:
بسیاری از مردم فکر میکنند که شیطان وجود ندارد. ولی می بینید که وجود دارد و من در مقابل شما نشسته ام. شما هم کاملاً اشتباه می کنید که می گویید وجدا ن ندارید.

مناف خان یک بار دیگر شناسنامهء شیطان را از نظر گذرانید و گفت:

-سندِ هویت شما درست و اصولیست، ولی چکنم که بنده وجدان ندارم.

شیطان از چوکی بلند شد و با خوشحالی گفت:

پس شما در این معامله چیزی را از دست نمی دهید. من صد هزار افغانی به شما میدهم و شما در عوض آن، چیزی را که ندارید به من میفروشید و من...

مناف خان حرف شیطان را قطع کرد و گفت:

شما شوخی میکنید؟ صدهزار افغانی بخاطر هیچ؟ این عمل شما درست نیست.
شیطان دوباره روی چوکی نشست. پا را روی زانو انداخت و گفت:

-درین مورد هیچ تشویشی به خود راه ندهید. من فقط وجدان تان را می خواهم. پول من، وجدان شما.
مناف خان بازهم به فکر فرو رفت . دخل و خرچش در مقابل چشمانش ظاهر شدند . در حالی که چشمانش به طرف میز راه کشیده بود گفت:

موافقم!

چشمهای شیطان از فرط خوشحالی برق زد. ورقی را که قبلا آماده کرده بود. همراه با چند بسته پول از بکسش بیرون آورد. پولها را روی میز گذاشت و ورق را به مناف خان داد تا امضا کند. مناف خان چشمش روی کاغذ افتاد و این جمله را خواند: « در ازی صد هزار افغانی وجدان خود را فروختم » آهسته زیر آن امضا کرد. پولها را گرفت و با دقت از نظر گذرانید تا مبادا تقلبی باشند.
شیطان با خنده گفت:
تشویش نکن، تقلبی نیستند. ما پول زیاد داریم.

شیطان، ورقی را که مناف خان امضا کرده بود، داخل بکس گذاشت . بکس را بست و از اتاق خارج شد.

مناف خان به فکر رفت و با خودش گفت:
شاید من وجدان داشته باشم!

با عجله، گوشی تلفون را برداشت به همسرش زنگ زد و از او پرسید:
-عزیزم، چه فکر می کنی؟ آیا من آدم با وجدانی هستم؟

خانمش مثل همیشه، با سروصدای بلند جواب داد:
... اگر تو یک ذره وجدان میداشتی هر روزه بعد از کار ، مثل آدم ، یک راست به خانه می آمدی ...... اگر تو وجدان میداشتی...

مناف خان گوشی را گذاشت تبسمی بر لبانش پدید آمد. چند لحظه بعد به ريیس خودش زنگ زد و بعد از تعارفات معمولی پرسید:
به نظر شما من آدم با وجدان هستم؟
رييس با عصبانیت جواب داد:
... اگر تو وجدان میداشتی کارهای دفتر را درست انجام مدادی ........ اگر تو وجدان میداشتی...
مناف خان متوجه شد که رييس گوشی را گذاشته و جز صدای تو، تو، تو از گوشی تلفون چیزی بگوش نمی آید.

مناف خان لختی در اندیشه فرو رفت و کمی بعد، متوجه شد که شیطان کتابچه ضخیم و قطور سیاه رنگی را روی میز فراموش کرده است. کتابچه را برداشت و شروع کرد به ورق زدن آن. ناگهان از حیرت خشک ماند. در کتابچه نام های کسانی درج بود که وجدان های شان را به شیطان فروخته بودند. قلبش با شدت شروع به تپیدن کرد. کتابچه را با عجله ورق میزد. بسیاری از نامها آشنا بودند: سیاستمدارانِ برجسته. روزنامه نویسانِ بانام و نشان،وزرای کابینه، قوماندانِ شناخته شده، سفیر های کشور در خارج، بعضی از رهبران احزاب و تنظیم ها، تعدادی از گرداننده های رادیو ها و تلویزیون های شخصی، وکیلان پارلمان و مجلس سنا،
ستاره های پرآوازه سینما، سرمایه داران نامدار، روحانیون معروف و .... نام رئیس خودشان را هم یافت، نام همسرش هم بود. کتابچه را روی میز گذاشت به چوکی تکیه داد. نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: عجیب است ....عجیب!

در این لحظه ، دروازهء اتاق باز شد و شیطان دوباره آمده و گفت:
معذرت میخواهم .... کتابچه ام را فراموش کرده ام.

مناف خان با خوشحالی گفت بلی، بلی کتابچه تان را فراموش کرده اید.

بفرمايید... کتابچه را با احترام به شیطان داد.
شیطان به سوی دروازه رفت. نزدیکِ در که رسید برگشت و گفت:

در واقع فراموش نکرده بودم. این شیوه کار من است. فقط خواستم شما با خواندن این کتابچه ،احساس آرامش کنید. من روشی مخصوصی دارم. میخواهم هر کسی که با من معامله یی میکند راحت و آرم باشد. این را گفت و پخ زد و از دروازه بر آمد.

مناف خان میخواست بگوید: « عالیست ..... روش بسیار خوبی است » اما شیطان رفته بود . مناف خان یک بار دیگر پولها را لمس کرد. شادمانی در دلش دوید و زمزمه کرد

پس بزرگان هم این طوری هستند ....... چه میشود کرد؟

هارون یوسفی
لندن 1996


OK
This site uses cookies. By continuing to browse the site, you are agreeing to our use of cookies. Find out more