د موضوعګانو سرپاڼه

ادبي ټوکې ټکالې

طنز

ډوکتر څپاند
13.03.2008

دقدروړمحترمودوستانو!
داطنزدعزيزنسين ،دترکی مشهور ليکوال د طنزونو نه په دري ژبه ژباړ شوي دې٠ ما غوښتل چه هغه د درې نه په پښتو واړوم،خووخت را سره ملګر تيا ونکړه، او د روزنه په نامه د يوه سايت نه مي د لږ تغير سره رانقل کړي٠نو هيله ده چه ځما معذرت ومنی٠

" زنده باد وطن زنده باد اسلام،مرګ کمونیزم"

نمیدانم پس از مدتها حوصله آقای وزیر بسر رسید یا تعداد شكایات زیاد شد و یا هم شاید بوی رسوایی آنقدر اضافه شد كه نتوانستنند سر پوشی بگذارند و ناچار ما چند نفر را برای تفتیش به كارخانه ای مقام عظيمالشان فرستادند .پس از بررسی های زیاد متوجه شدیم كه شكایات كارگران فوق العاده زیاد است ، هیئت بررسی متشكل از پنج نفر عازم آنجا شدیم . در بین ما دو نفر حسابدار ، دو نفر تفتیش از وزارت مالیه بودند و من بعنوان بازرس از وزارت كار و امور اجتماعی شامل آن جمع بودم.

رسیده گی بشكایات درست یك هفته طول كشید .باور كنید وقتی دوسیه ها را رسیده گی می كردیم كم مانده بود هر پنج نفر ما دیوانه شویم . حق تلفی ، دزدی، خیانت، هزاران هزار كثافت كاری كه نظیر آن در هیچ مؤسسه ای صورت نگرفته بود، در این مؤسسه انجام یافته بود. فرار از مالیات ... آنقدر ها مهم نبود چون اغلب كارخانه دار ها مالیات را نمی پردازند ... بكار گماشتن اطفال كوچك با مزد بسیارپایین كاركردن كار گران بیشتر از دوازده ساعت در روز... عدم پرداخت اضافه كار به آنها ... تجاوز به چند زن و دختر كارگر ... عدم پرداخت خسارت كارگارانی كه در عین انجام كارش بر اثر انفجار بزرگ كارخانه كشته شدند... و ...و.... بغیر از من كه سابقه دو ساله كاری داشتم باقی همه تازه كار بودند. یكروز صبح زود ما پنج نفر وارد كارخانه شدیم . تصمیم گرفته بودیم تا انتقام كارگران بیچاره را از این غدار بگیریم ، تصمیم گرفتیم كه اصلا روی خوش به آنهانشان ندهیم ، تصمیم گرفتیم كه كاشرخان ظالم را به سزای اعمال ننگینش برسانیم. وقتیكه از دروازه بزرگ كارخانه وارد شدیم چند نفر از ما استقبال كردند. پس از معرفی معلوم شد كه یكی از آنها مدیر اداری كارخانه بود. با احترام زیاد با ما روبرو شدند ، ضمن ادای احترامات لازمه لبخند از لبان شان میبارید. اما تصمیم ما را با همچو اداها نمیتوانستنند عوض كنند .وقتی وارد دفتر مدیر اداری شدیم باعصبانیت گفتم : تشریفات را یكطرف بگذارید ما باید فورأ آقای رئیس را ببینیم . مدیر اداری در حالیكه میخندید گف :

ـ چشم قربان ناراحت نباشید اتفاقأ آقای رئيس هم منتظر شماست !

پرسیدم :

ـ مگر ایشان خبر داشتند كه ما میایم ؟ مدیر اداری با تعجب جواب داد

ـ البته كه میدانستند ،چند روز پیش موضوع را بمن گفتنند. سپس مارا بیك سالون بزرگ راهنمایی كردند سالون بزرگ بیشتر به یك موزیم شبه بود ، روی دیوار ها پر از عكس های قاب شده حتی یك بلست جای خالی بچشم نمیخورد. در بعضی از قابها نامه هایی با امضا های مختلف دیده میشد. در گوشه دیگر مدالها تزئین شده بود . وقتی با دوسیه های و بكس ها بزرگ خود وآرد سالون شدیم از تعجب دهان ما باز ماند. مدیر اداری كه تعجب مارا دید با خنده گف :

ـ بفرماید بنشینید خیلی خسته به نظر می آید خواهش میكنم كمی استراحت نمایید . بیادم آمد كه ما هنوز خود را معرفی نكرده و با آنها نگفته ایم برای چه منظوری به كارخانه ای آنها مراجعه كرده ایم ولی تا خواستیم خود را معرفی كنیم مدیر اداری گفت :

ـ احتیاجی به معرفی نیست ما قبلا ارادت قلبی به تمام آقایان پیدا كرده و در امر اوامر شان برای اجرای هر كاری حاضریم ، باتعجب پرسیدم:

ـ پس شما میدانستید ما برای چه منظوری به این جاه آمده یم؟

ـ صد در صد قربان ! مگر ممكن است ما ندانیم. ولی قبل از اینكه مصروف كار شوید خواهش میكنم قهوه ای میل كنید ! با عصبانیت جواب دادم :

ـ نمی خواهیم . بگویند آقای امر بیایند كه ما با ایشان كار داریم ! ...

ـ پس چای میل كنید !...

ـ تشكر شما بگوئید كه آقای رییس بیایند كه كار را شروع كنیم !ما به اصطلاح بطور مخفی به آنجا آماده بودیم ، ولی آنها یك هفته قبل از همه چیز با خبر بودند. در این موقع در بزرگ سالون باز شده مرد شیكپوشی كه در حدود شصت و پنج ساله با شكم برآمده اش كه نشان میداد صاحب كارخانه است ، وارد شد .بمحض ورود او همه كاركنان كارخانه به علامت احترام از جای خود برخاسته و بطروف او رفتنند و پس از چند لحظه بصورت صف منظم در پشت سر او ایستادند . مرد شیك پوش جز آن دسته از مردمانی بود كه انسان را وادار می كرد كه نسبت به او احترام بگذارد .یكی از بازرسهای ما كه علاقه زیادی به احترام بزرگان داشت فورٱ از جای خود بلند شد ولی وقتی بیادش آمد كه برای چه منظوری به كارخانه آمده است دوباره بجای خود نشست .آقای رئيس بدون توجه به اینكه ما اصلأ نسبت به او احترامی قایل نشده ایم در حالیكه بطرف ما می آمد گفت :

ـ خواهش میكنم بفرمایید ... تمنا میكنم از جای خود شور نخورید ! .وقتی آقای رئيس با لحنی پدرانه ما را پسر ها خطاب كرد هر پنج نفر ما بشدت ناراحت شدیم و با خود گفتیم :عجب مرد بی ادبی است ، هنوز هم طرز حرف زدن خود را یاد ندارد كه با هیئت دو وزارت چگونه حرف بزند. بازرس وزارت مالیه از این حرف او آنقدر عصبانی شد روی خو د را از او برگاشتاند و مشغول سگرت كشیدن شد .من هم از ناراحتی پاهایم را روی یكدیگر انداخته سگرتی را آتش زدم و دودش را به شدت بطرفش پف كرد!..آقای رئيس با صمیمیت خاصی مارا خطاب نموده گفت

ـ خوب پسرهای عزیزم خیلی خیلی خوش آمدید چه عجب كه یاد ما را كردین ! او چنان برخوردی با ما میكرد كه گویی سالیان درازی است كه یك دیگر را میشناسیم . برای آنكه جوابی به ادبی او را بدهم و در ضمن درس عبرتی به دیگران داده باشم از جای خود برخاسته برایش گفتم :

ـ ما هییت بازرسی مخصوص هستیم و برای تحقیقات بیشتر به كارخانه شما آماده ایم تا ببینیم آایا این همه شكایات كه از شما كرده اند تا چه اندازه ای درست است .خنده عجیبی كرده گفت:

ـ خیلی خوش آمدید آقایان بازرس ! ...فرمودید كه ما بعضی كار های خلاف قانون انجام میدهیم و از ما شكایت كرده اند . سپس از مدیر اداری پرسید .شما مگر برای مهمانان چیزی آورده اید؟ مدیر اداری جواب داد:

ـ قربان چند بار پرسیدیم كه چی میل داریند ولی انها چیزی نخواستند.

ـ عجب حرفی میزنید مگر مهمان میگوید كه چی میل دارد ، بگو كه بیارند! مدیر اداری از سالون خارج شد. یكی از بازرسان گفت:

ـ زحمت نكشید ما چیزی میل نداریم ، و با غرور اضافه كرد :

ـ ما برای خوردن نیامده ایم بلكه برای بازرسی از شكایات مردم آمده ایم كه در كارخانه شما چه میگذرد .گفت :

ـ حق با شما است .

و آنگاه كاملأ بما نزدیك شد در حالیكه شانه یكی از بازرسان را نوازش میداد شروع به جلب محبت ما مینمود. او چنان پدرانه با ما رفتار میكرد كه انسان نمی توانست كاری انجام بدهد حتی میخواستم وقتی مرا نوازش می كرد دست او را عقب بزنم ولی دلم نخواست كه او را ناراحت كنم . سه نفر با مدیر اداری با پطنوس پر از مشروبات مختلف وارد سالون شدند . برایش گفتم :

ـ ما برای نوشیدن و خوردن نیامدیم بهتر است مشغول كار ما شویم .با لحن پدرانه ای گفت :

ـ عجله ای نداریم حالا شما بفرماید بعدٱ میرویم سر اصل موضوع . پطنوس را مقابل ماگذاشتند . خیلی بد میشد كه ما نخوریم . اینكار ما نوعی بی ادبی تلقی میشد . با ناراحتی یك گیلاس آب میوه نوشیدم .آقای رئيس پرسید :

ـ آیاشما این عكس های رو دیوار را دیده اید ؟ و وقتی متوجه شد كه هیچ یك ما از جای خود ایستاد نشدیم ، خودش از جای خود ایستاد در حالیكه ما را بدیدن آنها دعوت میكرد گفت :

ـ بفرمایید تماشا كنید ، این عكس ها در روزهایی كه میخواستیم وطن را به آزادی برسانیم و خون هزاران جوان مجاهد این مملكت چون آب در جوی روان بود گرفته شده است ، عزیزانم ما این وطن عزیز را بدینگونه نجات داده ایم !... ما در آنزمان اسلحه نداشتیم ، ولی در عوض ایمان راسخ داشتیم كه در امر جهاد و آزادی وطن از همه چیز مهمتر بود ! ...خواه نا خواه به تماشای عكسها پرداختیم ، و او هم مغرورانه بطرف ما میدید. پسر های من به این عكس ببیند ، این عكس را در جبهه شمال گرفته ام ، این خونینترین جبهات آنزمان بود. من قوماندانی آن جبهه را با دوش داشتم . بلی این مملكت به آسانی نجات نیافت... بعدأ عكس دیگر را كه مربوط به یكی از رهبران بود نشان داد گفت :

ـ شما به نوشته آن توجه كنید ، روی این عكس نوشته است : تقدیم به برادرقوماندان جبهه شمال .

ـ یادش بخیر چه روزگاری داشتیم و برای نجات مملكت واسلام چی جهاد و جانفشانیهای كردیم ....آقای رئيس چنان لحظات حساس جنگ را برای ما تشریح می كرد كه همه ای مابه هیجان آمده بودیم . در همان موقع به من اطلا ع دادند كه رهبر جبهه میخواهد با شما صحبت كند ، ولی ارتباط قطع شد ...وی ضمن تلگرامی به من نوشت:

ـ برادر: پیروزی شما را ملت ما هرگز فراموش نخواهد كرد، ما بوجود شما افتخار میكنیم . ملت ما هرگز این فدا كاری شما را فراموش نخواهد كرد. چشمان تانرا میبوسم . خلاصه رییس آنقدر از جنگها و جهاد گفت كه حس وطن پرستی مارا یكبار دیگر توفانزا تحریك نمود. مخصوصٱ آقای بازرس وزارت مالیه چنان تحت تأثیر گفته های آقای كاشر قرار گرفته بود كه تصور میرفت تا چند دقیقه دیگر گریه را سر خواهد داد.

ـ بلی پسر های من ...آنوقت ها شما بسیار كوچك بودید و ما برای بدست آوردن آزادی چنین فداكاری های نمودیم . آقای رئيس چند لحظه ای ساكت ماند گفت :

ـ مثل اینكه جگرخونتان نمودم . بازرس وزارت مالیه گفت :

ـ قربان اتفا قاٱ خیلی هم استفاده و لذت بردیم !... رئيس گفت :

ـ بلی من فعلأ من با خاطرات گذشه آن زنده ام و گفته هایم برای همه حكم داستان را پیدا كرده است و حالا میرسیم به سر اصل موضع دوست بازرس وزارت مالیه ما گفت :

ـ خواهش میكنم ادامه بدهید ، به ما افتخار ببخشید كه حكایات شمارا بشنویم ....آقای كاشر بابیان شجاعت های خود و همرزمانش ! كشته شدن دوستش را چنان شرح داد كه همه ای ما مثل طفل ها به گریه افتادیم آقای او بعد از چند لحظه ای گفت :

ـ می بخشید كه شما را جگر خون كردم ، از دست خودم نیست ، وقتیكه از آن روزگاران یاد میكنم بلا اراده اشكم سرازیر میشود . من گفتتم :

ـ خواهش میكنم ادامه دهید . رئيس نگاهی به ساعت خود كرده گفت:

ـ وقت نان چاشت است و از جای خود بلند شد ما هم بی اراده ایستاده شدیم و به دنبالش روان شدیم .آقای او ما را سوار موتر آخرین مدلش نمود و حركت نمود. ـ پسرهایم نان چاشت را كجا بخوریم ؟ من گفتم :

ـ اگر اجازه بدهید ما به كار های اصلی ما برسیم .حرفم را قطع كرد گفت :

ـ چی میگوید شما... مگر ممكن است ... شما ها را سالی یكبار بیشتر نه میبینم و من همچو پدر شما هستم نه امكان ندارد. آقای رییس آدرس رستوران شهر را به راننده اش داد و دوباره به شرح ماجراهای گذشته پرداخت ... صرف نان چاشت دو ساعت طول كشید. در این موقع بازرس وزارت مالیه آرام به گوش من گفت :

ـ واقعٱ شرم آور است . آدم چطور میتواند به همچو شخصیت بگوید كه این كار هایی غیر انسانی را تو كرده ای . واقعٱ نمك حرامی میشود !...پس از صرف نان چاشت به كارخانه برگشتیم و رییس به هركدام ما یك پیاله قهوه تعارف كرده گفت :

ـ خوب بعد از خوردن قهوه به كار های اصلی خود شروع میكنیم .وقتی قهوه ها را خوردیم او مارا به اطاق خود برد و گفت:

ـ بلی فرزندانم ما این وطن را این قسم نجات دادیم تا شما جوانان و نسل های آینده مملكت در آزادی زندگی كنید .آیا فكر كرده اید كه پس از جنگ خانمانسوز پیشرفت هر كشور به چه چیز بسته است ، صنایع ... بلی اگر صنایع نو بوجود نیاید ملت جنگ دیده زود از بین میرود . بعد از ختم جنگ رهبر مرا احظار كرده گفت: ـ قومندان: بر تو و امثال توست كه صنایع جدید روی كار آورده با تٱسیس كارخانجاتی این ملت بیچاره را از فقر و نابودی نجات دهید . پس از آن من احترام نظامی بجای آوردم گفتم:

ـ آمر صاحب حاضرم در راه وطن حتا جان خود را نیز فدا كنم ولی پولی ندارم كه با آن كارخانه ای بسازم رهبر خنده ای كرده گفت :

ـ پولش مهم نیست فقط لازم است افرادی مثل تو در راٱس كار باشد . آنگاه آقای رئيس شرح مفصلی از طرز تأسیس كارخانه كه در حقیقت وظیفه ملی بود اضافه نمود :

ـ پسرهایم باور كنید كه جنگیدن با دشمن بمراتب آسانتر از ساختن یك كا رخانه است . من در آن سالها غیر از جنگ ،كوه ، دشت و تفنگ چیز دیگری ندیده بودم چگونه می توانستم كارخانه ای بسازم . ولی چاره ای نبود به عنوان یك امر ملی و اسلامي باید آنرا میساختم . دردسرتان ندهم با هر جان كندنی بود كارخانه را ساختم و حالا ملاحظه میكنید كه بیشتر ار یك هزار نفر از هموطنان شما در آن مشغول كار اند . ادامه داد حالا بیاید تا قسمت های مختلف كارخانه را بشما نشان بدهم . همراي او از زینه ها پاهین رفتیم به محلی رسیدیم كه به خندق بیشتر شبیه بود ، رییس در حالیكه به عكس هایی كه در قاب های سیاه رنگ جای گرفته بود و دورادور آنها را فیته های به رنگ سیاه پوشانیده بودند اشاره كرد و گفت :

ـ اینها شهدای راه صنایع نوبنیاد كشور هستند . ودر حالیكه اشك در چشمهایش حلقه زده بود گفت :

ـ بلی تمام اینها در عین انجام وظیفه شربت شهادت نوشیده اند. من برای تشیع جنازه آنها پول فراوانی مصرف كرده سپس در گورستان مخصوص آنها را دفن كردم. و چون میدانستم زن و فرزند هایی آنها بعدٱ بدبخت و سرگردان خواهند شد لذا آنها را در كارخانه مشغول بكار كردم . پرسیدم :

ـ قربان تمامی اینها در سر كار مرده اند؟ و مرگ آنها ناشی از كار بوده ؟

ـ بلی در سر كار مانعی ندارد زنده باد وطن زنده باد اسلام! آقای رئيس اشكهایش را پاك كرد مدیر اداری كارخانه را احضار نموده گفت :

ـ اینجا مال من نیست مال این جوانان هموطن ماست ! هرچه دلشان میخواهد برایشان آماده كنید تا از نظر شان بگذرد . و آنگاه رو به ما كرده گفت :

ـ لطفأ وقتی كارتان تمام شد سری به اطاق من بزنید .ساعت پنج عصر را نشان میداد كه زنگ كارخانه بصدا درآمد و بدنبال آن كارگران صبح كار رخصت شده و كارگران عصر كار بجای آنها وارد كارخانه شدند. بازرسی ما سه روز طول كشید و در این مدت موفق شدیم نكاتی از تاریخ كشور را كه نمیدانستیم یاد بگیریم ولی چیزی كه خلاف قانون باشد در آن كارخانه نیافتیم !! لذا خجالت زده پیش رییس رفته ضمن معذرت خواستن اجاره رخصت شدن گرفتیم . آقای رئيس لبخندی معنی داری زده گفت :

ـ مانعی ندارد از این نوع پیش آمد هازیاد اتفاق می افتد فقط كافی است كه وطن زنده باشد ...، همه فانی هستیم فقط باید وطن زنده باشد زنده باد وطن و جوانان برومند آن مثل اینكه ماهم یكی از سهامدار عمده ای آن كارخانه ایم شاد و خرسند بودیم. رئيس پس از خدا حافظی دستور داد تا با موتر مخصوص ما را به اداره های مربوطه ما برساند٠


OK
This site uses cookies. By continuing to browse the site, you are agreeing to our use of cookies. Find out more