نړيوال ښکيلاک او د لرو بر افغان دازادۍ غورځنګ
فر هنګ څه شی دی او څرنګه روزل کيږي ?
pattang
15.12.2007
وروڼو دا موضع مې څکه مطرح کړه چې ځينې خلک د فرهنګ ,
اوخصوصا د ښه فرهنګ ( مخکې ) او خرابه فرهنګ (وروسته ) نارې وهي نو
راځۍ چې پر دې برخه کې خپل مالوات ( معلومات ) زيات کړو او له فر هنګيانو څخه د فرهنګ د څېړنې په برخه کې خپل مازغه ډک او غوږونه پرې خلاص کړو٠
- فرهنګ څه شی دی ?
- فرهنګ کلتور دی ? که وي خو هرچاته خپل کلتور محترم دی او دهرقوم دکلتور
درناوي بايدوشي٠
- ايا فرهنګ د مادي ژوند تابع دی ? او دمادي ژوند سره څه اړيکي لري ?
- فرهنګ څرنګ روزل کيږي ?
- ايا فرهنګ وژونکي ،خپه کونکي ،زېندۍ کونکي قومونه او انسانان هم شته ?
که وي نو دداسې خلقو اوقومونو سزا څه شی ده ٠?
Re: فر هنګ څه شی دی او څرنګه روزل کيږي ?
Bahram
15.12.2007
[quote:e5bf8fb1fc="pattang"]ايا فرهنګ وژونکي ،خپه کونکي ،زېندۍ کونکي قومونه او انسانان هم شته ? [/quote:e5bf8fb1fc]
ماشاالله افغانستان کې دیر لرو٠
Bahram
17.12.2007
تاکنون از فرهنگ تعاريفي متعدد و کم و بيش مشابه ارائه شده است. تايلور، فرهنگ را در معني «دانش، عقايد، هنرها، اخلاق، رسوم و ساير يافتههاي اجتماعي انسان» به کار ميبرد و مالينوفسکي آن را شامل «فرهنگ مادي، ارزشها، هنجارها و رفتارهاي واقعي» ميدانست در حالي که رادکليف براون بر اين عقيده بود که فرهنگ «شکلهاي استاندارد شده رفتار، افکار و احساسات» اعضاي جامعه است.
در جستوجوي تعريفي جامعتر و فراگيرتر از فرهنگ، شايد بتوان گفت که، [u:5abef9c332]فرهنگ هرجامعه ثمره کوششهايي است که اعضاي آن جامعه در طول قرون و نسلها در پاسخگويي به نيازهاي مادي و غير مادي خود به عمل آوردهاند[/u:5abef9c332]. با پذيرفتن اين تعريف به اين نتيجه ميتوان رسيد که هيچ قوم يا جامعهاي فاقد فرهنگ نيست. همه آدميان و همه اقوام و جوامع نيازهايي دارند که امري مشترک و مشابه در ميان همه انسانهاست اما همين اقوام و جوامع در زمينههايي که به سرگذشت و سرزمين آنان مربوط ميشود، متفاوت هستند. فرهنگ کساني که در مراحل ابتدايي يا مياني رشد خود هستند يا فرهنگ آنان که به مراحل پيشرفته رشد رسيدهاند، به ويژه در بخش مادي متفاوت است و نيز فرهنگ مردم ساحلنشين با فرهنگ کساني که در کوهپايهها يا دشتها زندگي ميگذرانند، تفاوتهايي دارد. اين تفاوتها با نيازهاي اين جوامع و اقوام در مراحل مختلف زندگي و با شرايط طبيعي محيطي که در آن زندگي ميکنند، در ارتباط است و به همين دليل محتواي مادي و غيرمادي هر فرهنگ پاسخگوي نيازهاي صاحبان آن فرهنگ در عصر و منطقهاي است که با آن زندگي ميکنند.
براي فرهنگ ويژگيهايي نيز بر شمردهاند که از آن جمله آموزش پذيري و انتقالپذيري آن است. انتقال پذيري فرهنگ در واقع نتيجه آموزش پذير بودن آن است که در دو دسته زماني و مکاني صورت ميگيرد. فرهنگ از طريق آموزش، از نسلي به نسلي ديگر منتقل ميشود و تداوم مييابد که اين همان انتقال در بستر زمان است. فرهنگ همچنين در پي جا به جاييها و تماسها و انواع گوناگون ارتباطات انساني در بستر مکان نيز جابهجا ميشود و عناصر و اجزايي از آن از قوم و جامعهاي، به قوم و جامعهاي ديگر انتقال مييابد.
انتقال زماني فرهنگ در سراسر حيات هر فرهنگ و با آهنگي کم و بيش يکسان صورت ميپذيرد اما، انتقال مکاني و حجم عناصري که انتقال مييابد به ميزان تماسها، شدت و ضعف روابط، حجم مبادلات و متغيرهايي از اين قبيل وابسته است. در گذشته، به دليل کمبود امکانات جابهجايي و محدودبودن ميزان تماسها و روابط مختلف، انتقال مکاني عناصر فرهنگي در سطحي بسيار محدود صورت ميگرفت و هر جامعه و قومي با فرهنگ يا خرده فرهنگ خاص خود زندگي ميکرد و به همين سبب وجوه تمايزات فرهنگي ميان جوامع و اقوام مختلف زياد بود.
همراه با تحقق يافتن انقلاب صنعتي و گسترش استعمار، بر ميزان روابط و تماسهاي اقوام و ملل با فرهنگهايي متفاوت افزوده شد. قدرتهاي صنعتي بر سرزمينهاي وسيعي در قارههاي مختلف دست يافتند و مردم آن مناطق را دست نشانده خود ساختند.
اين قدرتهاي استعمارگر بر آنچه که خود داشتند ارج مينهادند و در آنچه متعلق به صاحبان اصلي سرزمينهاي استعمار شده بود به ديده حقارت مينگريستند. برخورد اين قدرتها يا نمايندگان آنها با فرهنگهاي اقوام و ملل زير سلطه نيز چنين بود و متاسفانه اينان نيز در برابر جلوههيا خيره کننده فرهنگهاي مهاجم، به ويژه در برابر جلوههاي عناصري از بخش مادي اين فرهنگها، يا خودسر تسليم فرود ميآوردند يا زير فشار قدرتهاي مسلط بدين کار وارد ميشدند. کوششهاي قدرتهاي استعماري در مستعمرات خود در جهت ناگزير ساختن ساکنان اصلي آن سرزمينها به فراموشکردن فرهنگهاي خويش و آموختن و به کار بستن فرهنگهاي مهاجم، قلمرويي است که گرچه بررسيهايي در آن صورت گرفته است اما هنوز ميتواند براي مطالعات جامعهشناختي و مردم شناختي موضوعاتي جالب در اختيار بگذارد.
از جنگ دوم جهاني به اين سوي، يعني در دورهاي که در آن زندگي ميکنيم، حرکتي در جهت خلاف آنچه در دوران استعمار جريان داشت آغاز شده است: مهاجرت مردم مستعمرات قبلي به کشورهاي صنعتي، اين مهاجرت بيشتر به منظور فرار از فقر و ديگر دشواريهاي زندگي و به اميد دستيابي به کار و درآمدي صورت ميگيرد که در کشورهاي فقرزده مهاجران، چندان امکانپذير نيست و فرهنگهايي را که در کنار يکديگر و در تماس با فرهنگ کشور ميزبان قرار ميدهد غالبا با يکديگر بسيار متفاوتاند. اين تفاوتها که گاه تنشهايي را نيز سبب ميشوند موضوع بررسيها و قضاوتهايي قرار ميگيرند که گاه چندان بيطرفانه نيست. دستاندرکاران سياسي – اجتماعي کشورهاي ميزبان ويژگيهاي فرهنگي مهاجران را با معيارهاي خاص خويش ميسنجند و معمولا، با اعمال سياستهايي، در جهت همانند سازي فرهنگي گروههاي مهاجر با فرهنگ ميزبان، به اشکالي ضمني يا آشکار، کوشش ميکنند. اين بار نيز همچون گذشته اقوام و ملل غير صنعتي بايد در برابر فرهنگ کشورهاي صنعتي، که همان استعمارگران ديروز هستند، سر تسليم فرود آورند.
در کشورهاي مهاجر پذير، به ويژه در کشورهاي مهاجر پذير اروپاي غربي و ايالات متحده آمريکا، افزايش گروههاي مهاجر با فرهنگهايي متفاوت، و در پي آن، افزايش اصطکاکها و تنشهاي فرهنگي گاه شديدي که ميان اين گروههاي مهاجر از يک سوي، و ميان گروههاي مهاجر و مردم کشورهاي ميزبان از سوي ديگر پديد ميآيد.
توجه بسياري از متفکران اجتماعي، از جمله، جامعهشناسان و مردمشناسان را به فرهنگ، انواع آن و ويژگيهاي هريک معطوف داشته و سبب شده است که در اين موضوع مقالات و کتابهايي به رشته تحرير درآيد.
کتابي که هم اکنون پيش روي داريد، مفهوم فرهنگ در علوم اجتماعي ترجمه کتابي است نوشته دني گوش، و در واقع نوعي جمعبندي از همه کاربردهايي است که تاکنون از واژه فرهنگ به عمل آمده است. افزون براين، در اين کتاب نحوههاي گوناگون برخورد با فرهنگها و به ويژه برخوردهاي غير واقعبينانه گروهها و اقوام مسلط با فرهنگهاي مردم زير سلطه يا مهاجر مورد توجه و ارزيابي منصفانه واقع شده است. دني کوش در اين کتاب کوشيده است انواعي از فرهنگها و خرده فرهنگهاي گروهي و قومي مهاجران را بررسي و معرفي کند و نيز کثرتگرايي فرهنگي را که پيآمد افزايش مهاجرتهاست حتيالمقدور توضيح دهد. اين کتاب با محتواي دقيق و جامع خود همه علاقهمندان به موضوع فرهنگ «به ويژه دانشجويان و نيزهمه کساني را که درباره موضوعات کثرتگرايي فرهنگي، فرهنگ مهاجران، فرهنگ بنگاه و غيره.... مسائلي را براي خود مطرح ميکنند مخاطب قرار ميدهد« و پاسخهايي قانع کننده در اختيار آنان ميگذارد.
اميد است اين کتاب در عصري که جابهجاييها و تماسهاي فرهنگي، ابعادي بيسابقه پيدا کرده است، براي دانشجويان عزيز و ديگر علاقهمندان به موضوع فرهنگ، مفيد واقع شود و مترجم را دلگرم کند که به هرحال گامي در راه شناساندن اين مفهوم و مسائل مربوط به آن برداشته است.
فريدون وحيدا
«مسئله فرهنگ يا بهتر بگويم فرهنگها، چه در سطح علمي (به دليل شدت فرهنگگرايي امريکايي) و چه در سطح سياسي، ديگر بار موضوع روز شده است. دست کم در فرانسه هرگز به اندازه امروز از فرهنگ صحبت نشده است (درباره وسايل ارتباط جمعي، درباره جوانان، درباره مهاجران) و اين کاربرد واژه، کم و بيش خارج از هرگونه نظارت است و به تنهايي دادهاي قومشناختي را تشکيل ميدهد».
مارک اوژه 1 (1988)*
مفهوم فرهنگ جزء جدايي ناپذير تفکر در علوم اجتماعي است. ميتوان گفت که براي تفکر درباره وحدت همراه با تنوع بشريت، به صورتي متفاوت با زيستشناسي، اين مفهوم مورد نياز علوم اجتماعي است. به نظر ميرسد که اين مفهوم رضايت بخشترين پاسخ را در برابر پرسشي که درباره تفاوت موجود ميان ملتها مطرح است، ارائه ميکند. چه، پاسخ «نژادي» بيش از پيش و به تدريج که پيشرفتهايي در شناخت ويژگيهاي ژنتيکي جمعيتهاي انساني حاصل ميآيد، بياعتبار به نظر ميرسد.
انسان، اساسا موجودي فرهنگي است. فرايند درازمدت انسان شدن که حدود پانزده ميليون سال پيش آغاز شده است، اساسا عبارت بود از گذر از انطباقي ژنتيکي با محيط طبيعي به انطباقي فرهنگي. در جريان اين تحول که به پديدآمدن انسان انديشه ورز يا انسان نخستين انجاميد، پس روز شگفتانگيزي در غرايز صورت گرفت و غرايز اندک اندک جاي خود را به فرهنگ، يعني به اين انطباق ابداع و کنترل شده به دست انسان، داد که از انطباق ژنتيکي بسيار کارآمدتر مينمود.چه، بسيار انعطاف پذيرتر و با سهولت و سرعت زياد قابل انتقال بود. نه تنها فرهنگ اين امکان را به انسان ميدهد که خود را با محيط خويش منطبق سازد، بلکه اين توانايي را نيز به او ميبخشد که محيط را با خود، با نيازها و برنامههاي خود انطباق دهد؛ به بياني ديگر، فرهنگ تغيير شکل طبيعت را امکانپذير ميسازد.
اگر چه همه «جمعيت» هاي انساني داراي ذخيره ژنتيکي مشابهي هستند، اما از طريق گزينشهاي فرهنگي خود از يکديگر متمايز ميگردند. چه، هريک، براي مسائلي که در برابر آنان قرار ميگيرد، راه حلهاي خاص خود را ابداع ميکنند. با اين حال، اين تفاوتها با يکديگر سازش پذيرند، زيرا، با توجه به وحدت ژنتيکي بشريت، کاربردهايي از اصول فرهنگي عمومي را نشان ميدهند؛ کاربردهايي که مستعد تحولات و حتي تغييراتي هستند.
بنابراين براي رهايي از توضيحاتي که براي رفتارهاي انساني، دلايلي طبيعي ارائه ميأهند، مفهوم فرهنگ، ابزاري مناسب به نظر ميرسد. طبيعت در نزد انسان، کاملا به وسيله فرهنگ تفسير ميشود. تفاوتهايي که به نظر ميرسد ميتوانند با خصوصيات زيستشناختي ويژه داراي بيشترين ارتباط باشند، مانند تفاوتهاي جنسي، هرگز «در وضعيت خام» (طبيعي) ديده نميشوند، زيرا، ميتوان گفت که فرهنگ بلافاصله آنها را احاطه ميکند و تحت تاثير قرار ميدهد. تقسيم جنسي نقشها و وظايف در جوامع انساني، اساسا از فرهنگ آن جوامع برميخيزد و به همين دليل است که جامعهاي با جامعهاي ديگر متفاوت است.
نزد انسان هيچچيز، طبيعي خالص نيست. حتي کارکردهايي که به نيازهاي فيزيولوژيکي مربوط ميشوند، مانند گرسنگي، خواب، ميل جنسي و غيره، همگي تحت تاثير فرهنگ قرار دارند. جوامع مختلف پاسخهايي کاملا مشابه به اين نيازها نميدهند. در جاهايي که الزامات زيستشناختي در کار نيست، رفتارها بيشتر به وسيله فرهنگ جهتدهي ميشوند. به اين سبب است که دستور «طبيعي باش» به ويژه در محيطهاي بورژوايي، به بچهها داده ميشود، در واقع به اين معناست که «با الگوي فرهنگياي که به تو آموخته شده است، منطق باش».
امروزه مفهوم فرهنگ در معناي وسيع آن، که به الگوهاي زندگي و تفکر باز ميگردد، به اندازه کافي پذيرفته شده است؛ حتي اگر اين امر، گاه خالي از ابهام نباشد، ولي وضع هميشه چنين نبوده است. از زمان پديد آمدن اين مفهوم در قرن هجدهم تاکنون، تصور نوين از فرهنگ، پيوسته بحثهايي بسيار تند و پرشور را سبب شده است. معناي دقيقي که توانستهاند به اين واژه بدهند، هرچه باشد (تعاريف و معاني اندک نبودهاند)، در موضوع کاربرد آن در مورد اين يا آن واقعيت هميشه اختلافهايي وجود داشته است. دليل اين وضع آن است که کاربرد مفهوم فرهنگ مستقيما به نظام نمادين، به آنچه با معنا سروکار پيدا ميکند، مربوط ميشود؛ يعني آنچه که به توافق رسيدن برسر آن دشوارترين کارهاست.
علوم اجتماعي، با آنکه نگران استقلال معرفتشناختي خود است، هرگز از محيط فکري و زبانشناختياي که در آن، طرحهاي کلي نظري و مفهومي خود را فراهم ميآورند، کاملا مستقل نيست. بدين سبب است که بررسي مفهوم علمي فرهنگ، مطالعه تحول تاريخي آن را ايجاب ميکند. تحولي که مستقيما با تکوين اجتماعي تصور نوين فرهنگ در ارتباط است. اين تکوين اجتماعي، نشان ميدهد که در پس اختلاف معنيشناختي موجود برسر تعريف اين واژه، اختلافاتي اجتماعي و ملي نهفته است (فصل 1). منازعاتي که برسر تعريف فرهنگ صورت ميگيرد، در واقع مبارزاتي اجتماعي است. چه، معنايي که براي واژهها بايد درنظر گرفته شود، به شرايط بنيادين اجتماعي وابسته است. دراين باره عبدالملک صياد 1 مينويسد:
بدينگونه، به موازات تاريخ معنيشناختي، يعني به موازات پيدايش معناي متفاوت مفهوم فرهنگ، ميتوان تاريخ اجتماعي اين معاني را ترسيم کرد: تغييرات معنيشناختي، با طبيعتي به ظاهر کاملا نمادين، در واقع با تغييراتي از نوع ديگر در ارتباطاند، از يک سو، با تغييراتي در ساخت روابط قدرت ميان گروههاي اجتماعي موجود در يک جامعه و از سويي ديگر با جوامعي که با يکديگر در ارتباط کنش متقابل هستند، يعني با تغييرات در مواضعي که طرفهاي متقابل ذينفع به تعاريف مختلف مفهوم فرهنگ اتخاذ ميکنند (1987،ص25).
سپس موضوع ابداع مفهوم علمي فرهنگ در معناي واقعي آن مطرح خواهد شد که گذر از تعريفي دستوري به تعريفي توصيفي را دربر خواهد داشت. برخلاف مفهوم جامعه که در همين حوزه معنيشناختي تا حدودي در برابر مفهوم فرهنگ قرار ميگيرد، مفهوم فرهنگ، تنها درباره آنچه انساني است، به کار برده ميشود و اين امکان را ميدهد که وحدت نوع بشر را در عين تنوع شکلهاي زندگي و معتقدات او درک کنيم. اينجا، بسته به پژوهشگران، تاکيد، گاه بر وحدت است و گاه بر تنوع (فصل 2).
بالا^^
از همان آغاز راهيافتن مفهوم فرهنگ در علوم انساني، شاهد گسترش قابل ملاحظه پژوهشهايي هستيم که درباره تفاوتهاي فرهنگي در علوم اجتماعي در امريکا صورت ميگيرد. اين پژوهشها دلايلي دارد که تصادفي نيستند و در اينجا بررسي ميشوند. بررسيهايي که در جوامعي بينهايت متفاوت صورت گرفته است، هم بستگي نمادين (و با اين حال نه هرگز قطعي) مجموعه اعمال و عادات (اجتماعي، اقتصادي، سياسي، مذهبي و غيره) جماعتي خاص يا گروهي از افراد را نشان دادهاند (فصل 3).
مطالعه دقيق تلاقي فرهنگها نشان ميدهد که اين تلاقي، به اشکال بسيار گوناگون صورت ميگيرد و متناسب با شرايط تماس، به نتايجي بينهايت متفاوت ميانجامد تحقيقاتي که درباره «فرهنگ پذيري»1 انجام شده اين امکان را پديد آورده است که از شمار زيادي از تصورات معمول درباره ويژگيهاي فرهنگ فراتر رفته و مفهوم فرهنگ را عميقا نوسازي کنيم. فرهنگپذيري، نه به عنوان پديدهاي تصادفي يا پيامدهايي ويرانگر، بلکه به عنوان صورتهاي عادي از تحول فرهنگ هرجامعه ظاهر ميگردد (فصل 4).
تلاقي فرهنگها، تنها ميان جوامع کلي صورت نميگيرد، بلکه ميان گروههاي اجتماعي متعلق به جامعه ترکيبي نيز رخ ميدهد. از آنجا که اين گروهها در ميان خود مرتبهبندي شدهاند. ملاحظه ميشود که مرتبهبندي هاي اجتماعي، مرتبهبنديهاي فرهنگي را در پي دارند. البته اين بدان معنا نيست که فرهنگ گروه مسلط، تعيين کننده ويژگيهاي فرهنگهاي گروههايي است که از نظر اجتماعي زير سلطهاند. فرهنگهاي طبقاتي مردمي از استقلال يا از توان مقاومت بيبهره نيستند (فصل 5).
دفاع از استقلال فرهنگي با حفظ هويت جمعي، پيوندي بسيار فشرده دارد. «فرهنگ» و «هويت» دو مفهومي هستند که به واقعيتي واحد باز ميگردند؛ واقعيتي واحد که از دو زاويه متفاوت ديده شده است. تصور بنيادگرايانه از هويت به اندازه تصور بنيادگرايانه از فرهنگ قابل بررسي نيست. هويت فرهنگي يک گروه مشخص تنها با مطالعه روابط آن با گروههاي همسايه قابل فهم است (فصل 6).
تحليل فرهنگي هنوز از تمام شايستگيهاي خود برخوردار است و توانايي آن را دارد که به توضيح منطقههاي نماديني بپردازد که در دنياي معاصر اثرگذار هستند؛ البته به شرط آنکه آموزش علوم اجتماعي مورد بيتوجهي قرار نگيرد. کافي نيست فرهنگ را از اين علوم اقتباس کنيم تا قرائتي از واقعيت را، که غالبا کوششي در جهت تحميلي نمادين را در خود پنهان ميدارد، به ديگران بقبولانيم.
فرهنگ، خواه در قلمرو سياست باشد يا مذهب و خواه در يک بنگاه يا در مورد مهاجران، خود را آمرانه تحميل نميکند. فرهنگ همچون ابزاري پيش پا افتاده و عادي قابل دستکاري نيست. چه، با فرايندي بينهايت پيچيده و غالبا ناخودآگاه در ارتباط است (فصل 7).
در چارچوب اين اثر، امکان آن نيست که همه کاربردهايي را که مفهوم فرهنگ در علوم انساني و اجتماعي ميتواند داشته باشد، نشان دهيم. در اينجا، جامعهشناسي و مردمشناسي اولويت داشتند، ولي رشتههاي ديگر نيز از مفهوم فرهنگ استفاده ميکنند: روانشناسي و به ويژه روانشناسي اجتماعي، روان کاوي، زبانشناسي، تاريخ، اقتصاد و غيره. مفهوم فرهنگ علاوه بر علوم اجتماعي، به ويژه از سوي فيلسوفان نيز به کار گرفته ميشود. از آنجا که دست زدن به مطالعهاي جامع مقدور نبود، متمرکز برشماري از دست آوردهاي اساسي تحليل فرهنگي مناسب به نظر رسيد.
بالا^^
--------------------------------------------------------------------------------
فصل اول: پيدايش اجتماعي واژه و انديشه فرهنگ
واژهها داراي تاريخاند و تاحدودي نيز، تاريخ سازند. اگر اين امر براي همه واژهها درست باشد در مورد واژه «فرهنگ» به گونهاي خاص قابل اثبات است. «وزن واژهها» براي آنکه تعبيري رسانهاي را به کار ببريم، به سبب ارتباط آنها با تاريخ، سنگين است؛ تاريخي که واژهها را ساخته است و تاريخي که واژهها به بناي آن کمک ميکنند.
کلمات براي پاسخگويي به برخي پرسشها و پارهاي مسائل که در ادوار تاريخي مشخص و در محيطهاي اجتماعي- سياسي خاص مطرح ميشوند، پديد ميآيند. نام نهادن، به نوعي، طرح هم زمان مسئله و در عين حال پاسخگويي به آن است.
ابداع مفهوم فرهنگ، به خودي خود، آشکار کننده جنبهاي از فرهنگ است که در آن اين ابداع توانسته است صورت گيرد؛ ابداعي که فعلا به علت نبود تعبيري مناسبتر، فرهنگ غربي ناميده خواهد شد. برعکس، اين وضع، خالي از معنا نيست که واژه «فرهنگ» در اغلب زبانهاي شفاهي جوامعي که معمولا مردمشناسان به مطالعه آن ميپردازند، معادلي نداشته باشد. قطعا اين، بدان معنا نيست (هرچند اين قطعيت با قبول عام روبهرو نيست) که اين جوامع داراي فرهنگ نيستند، بلکه بدان معناست که مسئله شناخت اين امر که آيا آنان فرهنگ دارند يا نه و حتي کمتر از آن، مسئله تعيين و تعريف فرهنگ خاص خود، براي اين جوامع مطرح نيست.
بدين سبب است که اگر بخواهيم به معناي کنوني مفهوم فرهنگ و کاربرد آن در علوم اجتماعي پي ببريم، ناگزير بايد (خواستگاه) پيدايش اجتماعي و شجرهنامه آن را بازسازي و بررسي کنيم. به بياني ديگر آنچه مورد نظر است، بررسي آن است که اين واژه و مفهوم علمي وابسته به آن، چگونه شکل گرفته است. بنابراين، مقصود ما، بازشناسي اصل و مبدا واژه فرهنگ و تحول معنيشناختي آن است. دستزدن به تحليلي زبانشناختي در اينجا مطرح نيست، بلکه آنچه بيشتر در نظر است نشان دادن پيوندهايي است که ميان سرگذشت واژه «فرهنگ» و تاريخ تفکرات وجود دارد. تحول يک واژه، در واقع، به عوامل بيشمار وابسته است که همگي از نوع عوامل زبانشناختي نيستند. ميراث معناشناختي هر واژه، در کاربردهاي معاصر خود، نوعي وابستگي به گذشته را ايجاد ميکند.
در گذر از مسيري که واژه «فرهنگ» پيموده است، تنها به بخشهايي پرداخته خواهد شد که به روشن ساختن چگونگي شکلگيري اين مفهوم، در معنايي که در علوم اجتماعي به کارگرفته ميشود، کمک ميکند. اين واژه در مورد واقعيتهايي چنان متنوع (همچون کشت خاک، کشت ميکروب، ورزش...) و در معناهايي آن قدر متفاوت به کار گرفته شده است که بازسازي تاريخ آن در اين دفتر چندان امکانپذير نيست.
تحول واژه فرهنگ در زبان فرانسه از قرون وسطي تا قرن نوزدهم
جاي آن است که به ويژه درباره نحوه کاربرد واژه «فرهنگ» در زبان فرانسه تامل بيشتري صورت گيرد. چه، متحمل به نظر ميرسد که تحول معنيشناختي قطعي واژه- که به دنبال خود ابداع مفهوم را امکانپذير خواهد ساخت- در اين زبان در قرن روشنگري1 و پيش از انتشار آن، از طريق وامگيري زبانشناختي، در ديگر زبانهاي مجاور (انگليسي و آلماني) صورت گرفته باشد.
اگر بتوان قرن هجدهم را دوره شکلگيري معاني نوين واژهها تلقي کرد، با وجود اين، درسال 1700 ميلادي، «فرهنگ» در جمع واژههاي زبان فرانسه از جمله واژههاي کهن است. اين واژه که از کلمه لاتين Cultura، به معناي مراقبتکردن از مزارع و دامها، زاده شده است، در سالهاي پايان قرن هجدهم براي ناميدن قطعهاي زمين زيرکشت به کار ميرفت (در اين مورد و موارد بعدي نگاه کنيد به Beneton {1975}).
در اوايل قرن شانزدهم، واژه «فرهنگ» ديگر نشان دهنده يک وضعيت (وضعيت چيز مراقبت شده)
نيست، بلکه به معناي مجازي «فرهنگ» شکل ميگيرد و در نتيجه ميتواند بيانگر پرورش يک توانايي يا استعداد، يعني به معناي کارکردن در جهت توسعه آن باشد. اما اين معناي مجازي تا پايان قرن هفدهم، رواجي اندک مييابد و چندان مقبول مراکز دانشگاهي واقع نميشود، بنابراين در بيشتر لغتنامههاي آن عصر راه نمييابد.
تحول محتواي معني شناختي واژه تا قرن هجدهم چندان تحت تاثير تحول عقايد نيست و بنابراين بيشتر حرکت طبيعي زبان را دنبال ميکند؛ از يک سو به صورت کنايه (از فرهنگ در معناي وضعيت تا فرهنگ به معناي عمل) و از سوي ديگر به صورت استعاره (از کشت زمين تا پرورش انديشه) به کار ميرود و بدينگونه از الگوي لاتيني خود پيروي ميکند. چه، زبان لاتين کهن، کاربرد کلمه را به معاني مجازي آن اختصاص داده است. در قرن هجدهم استکه «فرهنگ» به تدريج در معانيمجازي خود پذيرفته ميشود. اين واژه، در اين معنا در لغتنامه آکادمي فرانسه1 (چاپ 1718) راه مييابد. واژه «فرهنگ» در آن هنگام غالبا با يک متمم مفعولي همراه بود: بدين ترتيب از «فرهنگ هنرها» ، «فرهنگ ادبيات» يا «فرهنگ علوم» گفتوگو ميشود؛ چنان که گويي مشخص ساختن آنچه پرورش مييابد، الزامي است.
«فرهنگ» به واژگان زبان نويسندگان عصر روشنگري راه مييابد، ولي با اين حال چندان از سوي فيلسوفان به کارگرفته نميشود. انسيکلوپدي 2 که در مقالههاي بلند به «کشت زمينها» ميپردازد، مقاله ويژهاي را به معناي مجازي «فرهنگ» اختصاص نميدهد، با اين حال آن را فراموش نميکند. چه اين معنا در مقالههاي ديگر پديدار ميشود («تعليم و تربيت»3، «ذهن»4، «ادبيات»5، «فلسفه»6، «علوم»7).
فرهنگ، رفته رفته از متممهاي خود رها شده، به صورت تنها و در معناي «شکلدهي» و «پرورش» انديشه و استعداد به کار ميرود. سپس در حرکتي مخالف آنچه که از اين بينش مشاهده شد، از «فرهنگ» به معناي عمل (عمل آموزش دادن)، به «فرهنگ» به معناي وضعيت و حالت (وضعيت انديش و ذهن پرورش يافته از طريق آموزش، حالت فردي «که داراي فرهنگ است») ميرسيم. کاربرد «فرهنگ» در اين معنا، در پايان قرن هجدهم به وسيله لغتنامه آکادمي (چاپ 1798) صورت ميگيرد که به انتقاد از «ذهن طبيعي و بيفرهنگ» مي پردازد و با اين تعبير، تضاد مفهومي ميان «طبيعت» و «فرهنگ» را خاطر نشان ميکند. اين تضاد، نزد متفکران عصر روشنگري امري اساسي است. چه، اينان فرهنگ را از وجوه مميزه نوع بشر ميدانند. در نظر اينان، فرهنگ مجموعهاي است از دانشهاي انباشته شده و انتقال يافته و به وسيله بشريت در طول تاريخ خود؛ مجموعهاي که همچون يک کل تلقي ميگردد.
در قرن هيجدهم، «فرهنگ» هنوز به صورت مفرد به کار ميرود که عامگرايي1 و انسانگرايي فيلسوفان را نشان ميدهد يعني فرهنگ خاص انسان است، وراي هرگونه تمايز ميان مردم يا طبقات. بنابراين، «فرهنگ» در ايدئولوژي متفکران عصر روشنگري کاملا راه مييابد. واژه «فرهنگ» با عقايد و افکار مربوط به پيشرفت، تحول، تعليم و تربيت و خرد که در کانون تفکرات عصر قرار دارند، همراه ميشود. جنبش روشنگري، گرچه در انگلستان آغاز شد، اما زبان و واژگان خاص خود را در فرانسه به دست آورد. اين جنبش بلافاصله در سراسر اروپاي غربي و به ويژه در شهرهاي بزرگ چون آمستردام، برلين، ميلان، مادريد، ليسبون تاسن پترزبورگ طنيني بزرگ مييابد. انديشه فرهنگ در خوشبيني آن عصر که براعتماد به تحول تکاملي نوع بشر مبتني ميباشد، سهيم است. پيشرفت، زاده آموختن است؛ يعني زاده فرهنگ که پيوسته گستردهتر ميشود.
اينک «فرهنگ» به واژه «تمدن» که ميرفت در واژگان زبان فرانسه قرن هجدهم به توفيقي بزرگ (بزرگتر از توفيق {واژه} فرهنگ) دست يابد، بسيار نزديک است.
هر دو واژه به حوزه معناشناختي واحدي تعلق دارند و مفاهيم اساسي يکساني را منعکس ميکنند. اين دو واژه، هرچند گاه همراه يکديگرند، با اين حال، کاملا معادل نيستند. «فرهنگ» بيشتر يادآور پيشرفتهاي انفرادي است و «تمدن» يادآور پيشرفتهاي جمعي.
«تمدن» نيز همانند قرينه خود، «فرهنگ» و به دلايلي مشابه، مفهومي است منفرد، بنابراين به صورت منفرد به کار ميرود. اين واژه، از معناي نخستين و جديد خود (واژه تمدن از قرن هجدهم در نوشتهها ظاهر ميشود) که بيانگر تلطيف اخلاقيات است، به سرعت فاصله ميگيرد و در نوشتههاي فيلسوفان اصلاحگرا در معناي روندي به کار ميرود که بشريت را از ناآگاهي و نابخردي رهايي ميبخشد. متفکران اصلاحگر بورژواکه از نفوذ سياسي بيبهره نيستند، با پذيرفتن اين معناي نوين «تمدن» برداشت خود را از حکومت بر جامعه، که به نظر آنان بايد بر خرد و شناختها متکي باشد، تحميل ميکنند.
بنابراين، تمدن چون فرايندي از بهينهسازي نهادها، قوانين و تعليم و تربيت تعريف ميشود. تمدن، حرکتي است که با پايان خود فاصله زياد دارد و بايد آن را تقويت کرد. تمدن، جامعه را به طور کامل تحت تاثير قرار ميدهد و اين کار را از دولت آغاز ميکند؛ دولتي که در طرز کار خود آنچه را که هنوز غيرعقلايي است، بايد کنار بگذارد. سرانجام، تمدن ميتواند و بايد خود را به همه مردمي که بشريت را تشکيل ميدهند، گسترش دهد. اگر در اين حرکت، برخي ملتها پيشرفتهتر از برخي ديگرند، اگر برخي (به ويژه فرانسه) آن قدر پيشرفته هستند که از هم اکنون ميتوان آنها را «متمدن» شناخت، همه ملتها، حتي «وحشي» ترين آنها ذوق و توان آن را دارند که به اين حرکت بپيوندند. التبه پيشرفتهترينها موظفاند به آنها کمک کنند تا عقبماندگي خود را جبران سازند. «تمدن» به اندازهاي به اين برداشت پيشرفتگرايانه از تاريخ وابسته است که کساني چون روسو يا ولتر که خود را نسبت به تاريخ بدبين نشان ميدهند، از به کار بردن اين واژه دوري ميگيزينند. چه اينان، از آنجا که بسيار در اقليتاند در آن حد نيستند که بتوانند معنايي ديگر، با نسبيگرايي بيشتر برآن تحميل کنند.
بنابراين، کاربرد «فرهنگ» و «تمدن» در قرن هجدهم، پديدآمدن برداشت تقدسزدايي شده نويني از تاريخ را نشان ميدهد. فلسفه (تاريخ)، خود را از الهيات (تاريخ) رها ميکند.
عقايد و افکار خوشبينانه پيشرفت که در مفاهيم «فرهنگ» و «تمدن» مندرج است، ميتوانند به عنوان نوعي جايگزين براي اميدواريهاي مذهبي تلقي شوند. از اين پس، انسان در کانون انديشهورزيها و در مرکز جهان جاري دارد. انديشه امکان پايهگذاري «دانش انساني»1 پديد ميآيد. اين اصطلاح براي نخستين بار در سال 1755 از سوي ديدرو 2 به کاربرده شده است (در مقاله «انسيکلوپدي» انسيکلوپدي). و الکساندر دو شوان3 در سال 1787، لغت «قومشناسي» را ابداع ميکند و آن را رشتهاي معرفي ميکند که بايد به مطالعه «تاريخ پيشرفتهاي اقوام به سن تمدن» بپردازد.
مناظره فرانسه – آلمان درباره فرهنگ يا آنتي تز «فرهنگ» - «تمدن» (قرن 19- آغاز قرن 20)
فرهنگ (culture) در معناي مجازي در قرن هجدهم به زبان آلماني راه مييابد و به نظر ميرسد که انتقال دقيق واژه فرانسوي باشد. اعتبار زبان فرانسه- در آن هنگام به کار بردن زبان فرانسه علامت مميزه طبقات بالا در آلمان است – و نفوذ افکار روشنفکران در آن زمان، بسيار زياد است و اين وامگيري را توجيه ميکند.
با اين همه، فرهنگ در زبان آلماني با سرعتي زياد و در جهتي محدود کنندهتر از مشابه خود در زبان فرانسه تحول مييابد و از نيمه قرن هجدهم از نظر مقبوليت با توفيقي روبهرو ميشود که «فرهنگ» در زبان فرانسه هنوز به آن دست نيافته است. چه، در واژگان متفکران فرانسوي، «تمدن» به نوعي جاي آن را گرفته است. به عقيده نوربر الياس4 {1939}، سبب اين توفيق، پذيرفتن واژه از سوي بورژوازي روشنفکران آلمان و کاربرد آن به وسيله اين بورژوازي در مخالفت با اشرافيت دربار است. در واقع، برخلاف آنچه در فرانسه ميگذرد، ميان بورژوازي و اشرافيت در آلمان پيوندهايي فشرده برقرار نيست. اشرافيت، از طبقات متوسط اجتماعي تقريبا جداست. دربارهاي شاهزادگان بسيار بسته هستند. بورژوازي تاحدود زيادي از هرگونه فعاليت سياسي برکنار است.
اين فاصله به پديدآمدن کينهاي، به ويژه در شمال منجر ميشود که تعداد قابل ملاحظهاي از روشنفکران از نيمه دوم قرن در پي آن هستند تا ارزشهاي به اصطلاح «معنوي»1 خود را که برعلم، هنر، فلسفه و نيز دين مبتني است، در برابر ارزشهاي «اخلاقي»2 اشرافيت قرار دهند. به نظر آنان، تنها ارزشهاي معنوي، معتبر، شايسته و عميق هستند. ارزشهاي اخلاقي، سطحي و عاري از هرگونه صداقتاند.
اين روشنفکران که بيشتر آنان پرورش يافتگان مراکز دانشگاهي هستند. شاهزادگاني را که بر ايالات مختلف آلمان حکم ميرانند، سرزنش ميکنند که هنرها و ادبيات را کنار زده و بيشتر اوقات خود را در انجام امور تشريفاتي دربار ميگذرانند. شاهزادگان آلماني تا بدين پايه به تقليد از رفتارهاي «متمدن مآبانه» دربار فرانسه ميپردازند. دو واژه به روشنفکران آلماني امکان خواهد داد تا اين تضاد موجود ميان دو نظام ارزشي را تعريف کنند؛ آنچه که با اصالت پيوند دارد و به غناي فکري و معنوي کمک ميکند، با فرهنگ در ارتباط شناخت خواهد شد، برعکس، آنچه که جز ظاهري درخشنده، و ظرافت سطحي نيست، به تمدن تعلق دارد. بنابراين، فرهنگ در برابر تمدن قرار ميگيرد؛ همان گونه که ژرفا در برابر سطح و ظاهر قرار ميگيرد. در نظر قشر روشنفکر بورژوازي آلمان، اشرافيت دربار اگر هم متمدن است، اما از فرهنگ به گونهاي شگفتآور بيبهره است. از آنجا که طبقات پايين جامعه نيز از فرهنگ نصيبي ندارند، اين قشر روشنفکر خود را به نوعي داراي وظيفه ميداند؛ وظيفه توسعه دادن فرهنگ آلماني و بخشيدن درخشندگي به آن.
با آگاهي براين امر، تاکيد بر آنتي تز «فرهنگ»- «تمدن»، به تدريج از تضاد اجتماعي به سوي تضاد ملي تغيير محل ميدهد {الياس، 1939}. وقايع همگراي متعددي اين تغيير محل را امکانپذير ميسازند. از سويي اين باور که روابطي تنگاتنگ آداب و رسوم متمدن مآبانه دربارهاي آلماني را با زندگي دربار فرانسه پيوند ميدهد، قوت ميگيرد و اين امر به عنوان گونهاي از خود بيگانگي مطرح ميشود. از سوي ديگر، اراده بازسازي اعتبار زبان آلماني (پيشگامان روشنفکري آلمان، تنها به زبان آلماني، به بيان عقايد خود ميپردازند) و مشخص ساختن اينکه در حوزه تفکر چهچيز به ويژه آلماني است، پديدار ميگردد. از آنجا که وحدت ملي آلمان هنوز تحقق نيافته است و از نظر سياسي هنوز تحققپذير به نظر نميرسد، قشر روشنفکر که بيش از پيش به وظيفه «ملي» خود معتقد است، ميخواهد اين وحدت را در کنار فرهنگ جستوجو کند.
ارتقاي تدريجي اين قشر اجتماعي که در گذشته، بدون داشتن نفوذي، توانست خود را به عنوان سخنگوي وجدان ملي آلمان معرفي کند، دادهها و سطح مسئله آنتيتز «فرهنگ»- «تمدن» را دگرگون ميسازد. در آلمان، در فرداي انقلاب فرانسه، واژه «تمدن» معناي اشراقي آلماني خود را از دست ميدهد و بيشتر فرانسه و در سطحي گستردهتر، قدرتهاي غربي را به ياد ميآورد. به همين ترتيب، «فرهنگ» که در قرن هجدهم، وجه تمايز بورژوازي روشنفکري آلماني بود، به همين ترتيب، «فرهنگ» که در قرن هجدهم، وجه تمايز بورژوازي روشنفکري آلماني بود، در قرن نوزدهم، به وجه تمايز کل ملت آلمان تغيير مييابد، وجوه مشخصه طبقه روشنفکر که فرهنگ خود، يعني صداقت، ژرفانديشي و معرفت را نشان ميداد، از اين پس، همچون وجوه مشخصه اختصاصا آلماني تلقي خواهد شد.
باز هم به عقيده الياس، در پس اين تحول، همان ساز و کار روانشناختي ناشي از احساس حقارت نهفته است، انديشه آلماني فرهنگ، به وسيله طبقه متوسطي خلق شده است که درباره خود مردد است. خود را کم و بيش از قدرت و افتخار برکنار ميبيند و در جستوجوي صورتي ديگر از مشروعيت اجتماعي است. در اين انديشه که «ملت» آلمان را فرا ميگيرد. همين عدم اطمينان وجمد دارد و تعبيري از يک وجدان ملي است که درباره منش ويژه ملت آلمان که هنوز به وحدت سياسي دست نيافته است، پرسشهايي را براي خود مطرح ميکند. در برابر قدرت دولتهاي همسايه، فرانسه و به ويژه انگلستان، «ملت» آلمان که براثر مرزبنديهاي سياسي تکهتکه شده و به صورت مجموعهاي از شاهزاده نشينها درآمده است، در پي تاييد موجوديت خود از طريق بزرگداشت فرهنگ خويش است.
بدين دليل است که مفهوم آلماني فرهنگ از آغاز قرن نوزدهم، به مشخصسازي و مستحکم کردن تفاوتهاي ملي گرايش پيدا ميکند. بنابراين، موضوع عبارت است از مقابله مفهومي خاصگرا از «تمدن» با مفهوم فرانسوي آنکه عامگراست و تعبير ملتي است که وحدت ملي آن، از مدتها پيش محقق مينمايد.
بالا^^
حتي پيش از اين، در سال 1744، يوهان گوتفريد هردر1 به گونهاي هنوز نسبتا منفرد، در يک نوشته مجادلهآميز بنيادي، با مطرحکردن «نبوغ ملي» هر ملت 2 به دفاع از گوناگوني فرهنگها و مخالفت باعامگرايي متحدالشکل کننده متفکران عصر روشنگري ميپردازد. چه، به نظر او، اين عامگرايي، تضعيفکننده است. هردر، در برابر جرياني که آن را، همچون نوعي امپرياليسم فکري فيلسوفان فرانسوي عصر روشنگري احساس ميکرد، ميخواست غرور هر ملت را به آن ملت بازگرداند و اين کار را با ملت آلمان آغاز کرد. در حقيقت، به عقيده هردر، هر ملت آيندهاي خاص دارد که بايد از طريق فرهنگ خود به آن تحقق بخشيد. زيرا هر فرهنگ به طرز خاص خود، جنبهاي بشريت را نشان ميدهد. بنابراين برداشت وي از فرهنگ که مشخصه آن عدم تداوم است، با اين حال ارتباطي احتمامي ميان ملتها را منتفي نميداند، مبتني بر فلسفهاي ديگر از تاريخ 3 (عنوان اثر او، 1774) بوده است که متفاوت با فلسفه فيلسوفان روشنگري ميباشد. از همين جاست که هردر را به حق ميتوان به عنوان پيشگام متفکراني که تصوري نسبيگرا از «فرهنگ» دارند، در نظر گرفت: اين هردر است که ديدگان ما را به روي فرهنگ ها گشود {Dumout، 1986، ص 134}.
وجدان عمومي مردم آلمان، پس از شکست ينا1 {منظور شکست آلمان در برابر نيروهاي ناپلئون است} در سال 1806 و اشغال آلمان به وسيله نيروهاي ناپلئون، با تجديد حياتي در مليگرايي روبهرو ميشود که با تاکيدي بر تعبير خاصگراي فرهنگ آلماني خود را نشان ميدهد. کوشش در جهت توصيف «منش آلماني» افزايش مييابد. از اين پس، نه تنها اصالت فرهنگ آلماني در ويژگي مطلق آن، که برتري آن بر ديگر فرهنگها نيز مورد تاييد قرار ميگيرد. برخي از نظريه پردازان از اين تاييد نتيجهگيري ميکنند که ملت آلمان در برابر بشريت داراي وظيفهاي ويژه است.
بنابراين، انديشه الماني درباره فرهنگ، در قرن نوزدهم، اندکي تحت تاثير مليگرايي، تحول مييابد. اين تفکر بيش از پيش به مفهوم «ملت» ميپيوندد. فرهنگ هر ملت به روح و نبوغ آن ملت وابسته است. فرهنگ، همچون مجموعهاي از دستاوردهاي هنري، فکري و اخلاقي خودنمايي ميکند که ميراث يک ملت را تشکيل ميدهد که يک بار براي هميشه حاصل آمده و وحدت آن ملت را پايهگذاري ميکند.
اين دست آوردهاي ذهن بشر، نبايد با دست آوردهاي فني که با پيشرفتهاي صنعتي در ارتباطاند و عقلانيتي فاقد روحناشي ميگردند، اشتباه شوند. در جريان قرن نوزدهم، نويسندگان رمانتيک آلماني، به گونهاي کم و بيش مشخص، فرهنگ را که تعبير روح عميق يک ملت است، در برابر تمدن، که از اين پس با پيشرفت مادي وابسته به توسعه اقتصادي و فني مشخص ميشود، قرار ميدهند. اين تصور بنيادگرا و خاصگرا از فرهنگ، با تصور قومي – نژادي از ملت- اجتماع افرادي که داراي اصلي مشترکند- که در همان هنگام در آلمان گسترش مييابد و همچون شالوده تشکيل دولت- ملت آلمان به کار خواهد رفت، در انطباق کامل است (Dumont,1991).
تحول واژه در فرانسه در قرن نوزدهم، صورتي بسيار متفاوت دارد. پديد آمدن نوعي شيفتگي در مجامع فرهيخته در برابر فلسفه و ادبيات آلماني که در آن هنگام در اوج درخشندگي است، به احتمال زياد، در وسعت يافتن معناي واژه فرانسوي «فرهنگ» مؤثر بوده است. «فرهنگ» در بعدي جمعي غنا مييابد و از اين پس، تنها به رشد فکري فرد مربوط نميگردد. اين واژه، از اين پس، همچنين مجموعهاي از منشهاي ويژه يک اجتماع را نشان ميدهد، اما در معنايي غالبا گسترده و مبهم. همچنين به تعابير بسياري از قبيل «فرهنگ فرانسوي» (يا آلماني) يا «فرهنگ بشريت» برميخوريم. «فرهنگ» به «تمدن» بسيار نزديک و گاه قابل جايگزيني با آن است.
بنابراين تصور فرانسويان از فرهنگ، با انديشه وحدت نوع بشر ويژگي {خاص خود را} مييابد. بين قرون هجدهم و نوزدهم فرانسه تداوم تفکر عامگرا به چشم ميخورد. فرهنگ در معناي جمعي، قبل از هرچيز، «فرهنگ بشريت» است به زعم نفوذ انديشه آلماني، اعتقاد به وحدت براعتقاد به تنوع غالب ميآيد. فراتر از تفاوتهايي که بين «فرهنگ آلماني» و «فرهنگ فرانسوي» ميتوان مشاهده کرد، وحدت «فرهنگ بشري» به چشم ميخورد. ارنست رنان1 در کنفرانس مشهوري که در سال 1882 در سوربون با عنوان يک ملت چيست؟2 ارائه داد، با ايمان کامل تاييد کرد که «پيش از فرهنگ فرانسوي، فرهنگ آلماني و فرهنگ ايتاليايي، فرهنگ بشري وجود داشته است».
خاصگراييهاي فرهنگي، ارزش خود را از دست دادهاند. روشنفکران، همان گونه که تضادي را که آلمانيها ميان «فرهنگ» و «تمدن» قائل ميشوند، رد ميکنند، تصور يک فرهنگ، بيش از هرچيز ملي را نيز نميپذيرند. تصور عامگراي متفکران فرانسوي از فرهنگ به گونهاي منطقي با مفهوم ملت که مبتني بر گزينش و زاده انقلاب است، انطباق دارد. رنان توضيح ميدهد: همه کساني که خود را در ملت فرانسه بازميشناسند، ريشه و اصل آن هرچه باشد، به اين ملت تعلق دارند.
در قرن بيستم، رقابت مليگرايان فرانسوي و آلماني و رويارويي خشونتآميز آنان در جنگ 1918-1914، مناظره ايدئولوژيکي برسر دو تصور متفاوت از فرهنگ را شدت ميدهد. واژهها به صورت شعارهايي در ميآيند که همانند سلاح مورد استفاده قرار ميگيرند. فرانسويان با دفاع از تمدن به آلمانيها که مدعي دفاع از فرهنگ (در معنايي که آنان قبول دارند) هستند، پاسخ ميگويند. اين امر افول نسبي کاربرد «فرهنگ» در معناي جمعي آن در فرانسه در آغاز قرن بيستم را نشان ميدهد. ايدئولوژي مليگراي فرانسه بايد، حتي در واژگان از رقيب آلماني خود به وضوح متمايز گردد. با اين حال، جنگ واژهها، پس از پايان يافتن جنگ سلاحها نيز ادامه يافته، تضاد ايدئولوژيکي عميقي را آشکار ميکند که نميتوان آن را به يک تبليغ ساده جنگي تقليل داد.
pattang
18.12.2007
دفرهنګ موضع بل شی دی خو ته هر چېرته لکه دمر دارې مچ ځان شريک کوې٠
ستا غوندې لډر او بې کاره چې په غرب کې د کار او نورې مذدوري استعداد ونلري نو بهترينه د پېسو دپيداکولو لاره يې داده چې په اسلام پسې سپکې سپاندې وليکي او صليبي سپاره پرې خو شاله کړي، يوشمېر پرازيت دغه سلوک د پناه ورکولو د قبلېدو لپاره هم په قضا کې استعمالوي .
اوس به را شو دې هغه لينک ته چې تا د ډېر پېغور په دود سره دلته رانقل کړی دی.:
دايوواقعت دی چې نه يواځې په افغانستان کې او نه يواځې په اسلامي ملکونوکې
بلکې په درېمه ،دوهمه او اوله نړۍ کې دښځوحقوق ډېرضايع کيږي خو له حقيقه ټول سترګې پټه وي او يوازې اسلامي هېوادونه يې په ګوته کړي دي ٠
- ايا په زور سره فاحشه ګيري ته مجبورول چې په ټوله اروپا کې کيږي
ښه فرهنګ دی ?
- ايا له ښځو سره په زور زنا کول او بيا دهغې وږل ښه فر هنګ دی ?
- ايا دخپل لونډه لپاره دخپل اولاد وژنه ښه فرهنګ دی ?
- ايا ددرې کلنو، څلورکلنو ، ٠ ٠٠ کوچنيانو هلکانو او نجونو سره زنا او بيا دهغوی
ويديو ګانې خرڅول ښه فرهنګ دی ?
- ايا له خپلې خور سره زنا کول او اولاد ترې پيدا کول ښه فرهنګ دی ?
اوس به راشو دې بې شرفه يونيسف ته :
دوی دا دلاندې انځورونه او په سلګونو،نور داسې او دطالبانو دمړيو سوځونه
ولې د کال انځورونه ندي ټاکلي ?
دا ځکه پردې لاندې حقيقت صليبيان خپه کيږي او په هغې پرو پاګندې چې غېر مستقيم د اسلام په ضد وي , خو شاله کيږي او خپلو ير غلونو ته قانوني څېره ور
برابره وي ٠
http://www.newmediamusings.com/blog/images/iraq_prison2.jpg
داپورته انځور بايد يونيسف د کال انځور ټاکلی وی ٠ خو دابي شرفه يونيسف
کله cia خپه کوي٠
http://www.prisonplanet.com/images/march2006/100306iraq.jpg
کوشانه د يهودو کدو ګيه!
په افغانستان کې کله د زېږېدو ورځ او بيا خصوصا د نجليانو
دزوکړې نېټه په کليو کې سبتيږي ? دوی له کومې سر چينې څخه ليکي
چې دا نجلۍ 11 کلنه ده٠
څو مره ځوانې نجونې دزړو سړويو سره په امريکا او اروپا کې ژوند کوي چې
په مخ کې هېڅ نوي ليدلی ?
Was wird jetzt aus der kleinen Ghulam?
VON CHRISTIAN SIEBEN
Unicef-Fotos des Jahres 2007
Düsseldorf (RPO). Das Unicef-Foto 2007 lässt keinen Betrachter kalt. Wir sehen die gerade erst elf Jahre alt gewordene Ghulam, die einen 40-jährigen Afghanen heiraten muss. Gefragt wurde sie nicht. Die Eltern bestimmten das Schicksal des Mädchens. Sie brauchten das Geld. Die Zukunft des Kindes scheint vorgezeichnet.
Gerade erst elf Jahre ist das afghanische Mädchen Ghulam. Auf ihrem Hochzeitsfoto blickt sie hilflos um sich. Sie erscheint ängstlich. Ihr Mann, der Bauer Mohammed, starrt unverwandt in die Kamera. Die prämierte Fotografin Stephanie Sinclair fragte das Mädchen, was sie fühle. "Nichts", antwortete das Mädchen verwirrt. "Ich kenne diesen Mann nicht - was sollte ich fühlen?"
Ghulams Zukunft scheint vorgezeichnet. Ihr neuer Ehemann versprach zwar feierlich, seine Frau zur Schule zu schicken, ihr Bildung zu ermöglichen. Die älteren Frauen des Dorfes Damarda in der Provinz Ghor wissen es besser. Ihre Männer mögen keine gebildeten Frauen, sagen sie hinter vorgehaltener Hand. Wahrscheinlich wird die kleine Ghulam noch nicht mal richtig lesen lernen. Sehr viel wahrscheinlicher werde das Mädchen in kürzester Zeit zum ersten Mal Mutter. In diesem Alter auch ein erhebliches medizinisches Risiko. Komplikationen bei der Schwangerschaft gelten weltweit als häufigste Todesursache bei Mädchen zwischen 15 und 19 Jahren.
In Afghanistan werden rund die Hälfte aller Mädchen schon als Kind einem Mann versprochen. Frauen und Mädchen sind Handelsgut. Eltern spekulieren auf den "Brautpreis" von ein paar Hundert Dollar. "Ja, wir brauchten das Geld", räumten Ghulams Eltern unumwunden ein.
Zwar gilt in Afghanistan ein offizielles Mindestalter von 16 Jahren. In den entlegenen Dörfern halten sich jedoch die wenigsten Familien dran. Der Grund: Je jünger das Mädchen, umso mehr Geld erhalten die Eltern.
Foto des Jahres
Mit elf Jahren verheiratet Ein globales Problem. In Teilen
Der kleinen Ghulam aus Damarda hat man diese Zeit nicht gegeben.
[quote:08dc7263b0="کوشان"]http://www.rp-online.de/public/article/aktuelles/panorama/deutschland/512759
دغه پاسيني لينک کې چې کوم انځور دی ، يو وار يې وګوره بيا به
پوهـ شې چې فرهنګ څه شی دی . دغه انځور د يونيسف له خوا د کال
انځور ټاکل شوی دی .
پدې انځور کې يوه يولس کلنه افغانه انجلۍ دخپل څلوېښت کلن مېړه
سره ناسته ده او خپل مېړه ته حيرانې ـ حيرانې ګوري .
نو د افغانستان دولت خو دوه سواو شپېته کاله دمخه جوړ شوی ،
او په دې دوه سواو شپېته کالو يې دغه پورتنی انځور يې فرهنګي
لاسته راوړنه ده .
زما خو د دې انځور په ليدلو زړه ډير خوړين شو او عاجل تشناب
ته ولاړمه . په تشناب کې مې سوچ وکړ چې دغه ماسومه مسلمانه
او د افغان د ټاټوبي يوه ماشومه ، خپلې واده په شپه به څومره درد
تحمل کړي وي ؟؟
او د دې مېړه به دخپلې يولس کلنې ښځې د درد نه څومره خوند
اخستی وي ؟؟
په دغې ماسومې ، مسلمانې او افغانې انجلۍ په اندوونو کې به
څه تېر شوي وي ، کله چې يو بېګانه سړي سره چې د لمړي ځل د پاره
يې ليدلی دی ، يواځې پرېښودل شي ؟؟
خو باور په ما نه په خدای يې وکړئ چې په همدې اندوونو کې داسې
ډوب وم ، سر مې خوزولو او هې ـ هې مې وېستلو چې يوځلي مې دغه
يولس کلنه مسلمانه او د افغانستان د دوه سواو شپيته کلن دولت
ماشومه مې مخ ته ودرېدله او راته يې وويل چې :
ته دې زړه مه خوره ؛ پلار مې وايي چې څه چې کېږي د خدای رضا ده .
خو کله چې زه مړه شوم نو خدای ته به ووايم چې وه خدايه : کې دې ماته
بل وارې ژوند راکولو ، نو ما د يهود د کور سپۍ جوړه کړه خو د افغان
په دوه سوا شپېته کلن دولت کې مې د يوې انجلۍ په وجود کې مه پيدا کوه .
نو زما د پاره ډير د خجالت ځای دی چې زما په ټاټوبي کې د نکاح تر
پردې لاندې په ماشومانو جنسي تېری کېږي . له دې کبله ډير خواشينی يم
او کله چې مې سعيد اکرم چې زما يو همکار دی ، خپله خواشينۍ
څرګنده کړه . هغه راته وويل چې :
نلغه بازي ، خدا راضي .
نو زه خو د دغې طايفې اخلاقو ، اداب او رسوماتو ته حيران يم او دومره
غواړم چې ووايم چې که اولاد تر بلاغته نشئ ساتلی ، نو ښه به دا وي
چې د کوندوم نه کار واخلئ او يا په خپل نفس حاکميت پيدا کړئ .
او که دا کار مو د لاسه پوره ندی ، بيا خدای خو غير له دې هم دغه
ماشومان يې يواځې پرېيښي دي .
په درناوۍ[/quote:08dc7263b0][img][/img]
18.12.2007
له دروند بهرام څخه مننه چې د کلتور د پوهیز په اړه یې څواړخیزه تاریخي څیړنه
وړاندې کړې ده . هیله ده لوستونکې ولولي .
ښاغلي کوشان بالکل پر ځای د ۱۱ کلنې جلۍ په مظلومیت خپله خواشیني ښودلې
او د هغې حال يې ټيک ټاک انځور کړی ، خو نه پوهیږم چې د پرتلې له پاره یې ولې او په څه غرض ددغې جلۍ د کور کورنۍ يا افغاني دولت په وړاندې پر یهودو ویاړ ښودلی، آیا په نړۍ کې بل قام یا بل هیواد نه و چې د یهود يی منځته راتيرکړي (؟ ) او که کوشان باور موندلی چې د صادقو مسلمانانو په توګه د پښتنو تر هر چا زیات یهود بد راځي او نوموړی غواړي په یهودو باندې د خپل ویاړ له لارې د پښتنو کرکه خپل ځان ته راوګرځوي که څنګه ؟
[color=white:37b23f24df]که دا یو حالت هم دده هدف نه وي نو آیا ښايي په غیر شعوري توګه د کوشان په مستعار نامه کې پټ کړي یهودیت ترې بیا سر وهلی وي ؟[/color:37b23f24df] که په دې هم منکر وي نو بیا د مسلمان ننګیالي افغان ولس په تیره بیا پښتنو په وړاندې دم په دم د یهودو مثال یادول او ویاړ پرې ښودل بله څه معنی لري ؟؟؟؟؟؟
ع کريم حليمي
19.12.2007
مکرم کوشان صاحب ! ښې هيلي
[quote:4bb014f101]په تشناب کې مې سوچ وکړ [/quote:4bb014f101]
ستاسو فکر چه خراب سي ، تشناب ته ستاسو ضرورت سي ؟، او د سوچ
ځای تشناب ؟؟ هيڅ ضرور نه وه، چه لوستونکي ستاسو د سوچ کولو په
محل خاص و پوهېږي ، د 'ټول افغان' لوستونکي نهايت عاقلان هوښياران او ځيرک دي ، پوهېدل !چه دا سوچ د ګلستان نه بلکي د [color=yellow:4bb014f101] بيت الخلا [/color:4bb014f101]يعني الحمام دی
Bahram
21.12.2007
[quote:19f6b54e52="پتوال"]له دروند بهرام څخه مننه چې د کلتور د پوهیز په اړه یې څواړخیزه تاریخي څیړنه
وړاندې کړې ده . هیله ده لوستونکې ولولي .[/quote:19f6b54e52]
مننه ستا سې نه چې لوستونکو ته د ده اهمیت په اره یادونه وکرلې٠ دغه لیکنې چې له یو ایرانی انترنت پانه مې اخیستې ده، په رښتیا چې ارزښتمنده ده٠ د فرهنګ په اره ښه په جزئات خبرې کرې ده٠
درويش
22.12.2007
[quote:6be7c74bd2="pattang"] دايوواقعت دی چې نه يواځې په افغانستان کې او نه يواځې په اسلامي ملکونوکې
بلکې په درېمه ،دوهمه او اوله نړۍ کې دښځوحقوق ډېرضايع کيږي خو له حقيقه ټول سترګې پټه وي او يوازې اسلامي هېوادونه يې په ګوته کړي دي ٠
[/quote:6be7c74bd2]
دا سمه ده چې د ښځو حقوق په ګرده نړۍ کې او د هرې درجې په هېوادونو کې ترسره کېږي
خو حقيقت دا دى چې له حقيقته سترګې يواځې په اسلامي (او يا هم نورو مذهبي) هېوادونو
کې پټول کېږي.
په امريکا کې داسې ډېرې پېښې شوې دي چې مېړه ښځه وهلې ده خو بيا داسې هم شوي
دي چې ښځه محکمې ته تللې او غږ يې اورېدل شوى دى. په افغانستان کې ښځې د سړو
په لاس بې ګناه وژل کېږي او محکمې ته مراجعه نشي کولى. د اسلامي حکومت ريښتينې
نمونه طالبانو خو پخپله په بازارونو کې ښځې په کوتکونو وهلې او خپل کولتور يې ګردې
نړۍ ته په ډاګه کاوه.
په فرانسه کې په انجونو جنسي تېرى کېږي خو تېري کوونکيو ته سزا ورکول کېږي
او په سعودي کې يوې نولس کلنې انجلۍ باندې تېرى شوى اوس محکمه سزا هم
هماغې نجلۍ ته ورکوي په کومه چې تېرى شوى دى. داسې يواځې په اسلامي هېواد
کې کېدلاى شي. بشپړ راپور دلته وګوره http://news.bbc.co.uk/2/hi/middle_east/7096814.stm
په ټولو اروپايي هېوادونو کې يوه ښځه کولى شي چې د مېړه له اجازې پرته او بچيان کولى
شي چې د مور او پلار له اجازې پرته عيسوي يا بل دين پرېږدي او اسلام يا د خپلې خوښې
دين ته واوړي خو په اسلامي هېوادونو کې د نورو دينونو د تش کتابونو کتلو په جرم کې
هم خلک وژل کېږي.
اوس به درته د سترګو ليدلى حال ووايم.
کال ١٩٨٨ و. زمونږ په ګاونډ کې د يو هلک واده و. د هلک عمر به خواوشا اته کاله و.
د هغه لپاره د ناوې په راوړلو پسې تللي جنج کې مونږ هم شريک وو. هغو ورځو کې موټرې
دومره زياتې نه وې نو ودونه به په يو موټر کې راوړل کېدل. ناوې له ورايه معلومېدله چې
ماشومه انجلۍ ده. په لاره کې يو ځاى کې هغې غلي غوندې څنګ ته ناست مشر ورور ته وويل
((لالا موټر ودروه ماله متيازې راغلې دي))
په دې خبره په موټر کې سپرو ټولو ښځو او نرانو يو بل ته وکتل او غلي غلي يې وخندل.
د ناوې ورور ناوې ته په سر يو ګوزار ورکړ او ورته وې ويل ((غلې کېنه، ستا خو واده دى، شرم دى))
په دغه واده کې خواوشا درې سوه څلور سوه خلکو ګډون درلود، ټولو په يو جومات کې لمونځ کاوه
ملا امام يې نکاح هم وروتړله او ټولو پکې شيريني وخوړه خو يو هم پکې دا ونه ويل چې دا کار
ښه نه دى او د ماشومانو واده بايد ونشي. څو کاله وروسته هغه جلۍ په ډېره کم عمرۍ کې حامله
او بيا د ماشوم د زېږولو پر مهال مړه شوه.
داسې کار ښايي په امريکا يا اروپا کې ونشي او که وشي نو د چا ګډون کول پکې ليرې خبره ده
خو په پراخه پېمانه به يې غندنه هم وشي. حال دا چې په اسلامي هېوادونو کې دا بېخي عادي خبره ده.
pattang
23.12.2007
[quote:85abfe585b]ښاغلی پتنګ [/quote:85abfe585b]
زه خو خير خو ته دا مشر سړی او ديني عالم حليمي صيب ته هم په يوه لوچکه لنډه غره ژبه ( شاغلی حليمي ) وايې ،داسې يادول د يوه پښتون چې په پښتني کورنۍ کې لوی شوي او روزل شوي وي کار يې ندی ، نو داسې مالوميږي چې يا د جټانو اخلاق اوتربيه لرې چې هغوی سيال نلري او يا هغه ابتدائي خلقی پاته يې چې هغوی
هم په خپل وار داسې کچګي کوله ٠
[quote:85abfe585b]د ليکنو سويه دې ډيره ټيټه شوې ده . زه نه د يهود او نه د عيسوي کوډاګی يم او نه مې د اروپايي کلتور دفاع کړې ده[/quote:85abfe585b] .
ستا د مختور شي منافقه ټولې ليکنې دې داسلام په ضد دي :
http://www.tolafghan.com/forum/viewtopic.php?p=24504#24504
هلته داسې ليکې :
[quote:85abfe585b]زه د حج کولو مخالف يم ، ځکه که څوګ پيسې لري نو رادې شي ګندار ته هلته موي يې مبارک شته ، او يا وردې شي مزار ته هلته د علي قبر شته او يا را دې شي لغمان ته دلته د صوفي صاحب زيارت شته او که د خدای عبادت غواړي ، نور هر چېرې چې يې خدای دې سر پورې ولاړ دی .[/quote:85abfe585b]
[color=yellow:85abfe585b]هلته مو ئي مبارک شته .................................................[/color:85abfe585b]
دا هم ستا سويه ده ? ستاسره سړی سپکيږي اوبس٠
[color=red:85abfe585b]ستا اندي تصور ډير ابتدايي او ماشومانه او احساساتي دی . تا غوندې خلګ هر څوګ هر خواته بيولی شي .[/color:85abfe585b]
زه به له تا ځخه په سيا ست کې شاګردي کوم خو که چېرې ته مسلمان شې ، په رښتيا وېلو عادت شې ، دمنځني ښوونځي بری ليک ولري او لنډه غري پرېږدې !
[quote:85abfe585b] تر پرونه پورې د پښتونوالۍ په مينه پتنګ وې او نن د بن لادن په مينه پتنګ يې . اپارچونيست مې اورېدلی وو خو نه مې وو پېژندلی .[/quote:85abfe585b]
زه پرون هم دپښتنولي په مينه اونن هم ، بن لادن له تا ډېر ښه دی هغه مسلمان دی
د صليبيانو تاريخي تېرې او سپک نظر په سر کې لري خو نه داسې لنډغر چې دالمان په بيرو يې خپل ايمان او وجدان ټول له لاسه ورکړي وي ٠
[quote:85abfe585b]نو ګرانه ؛ زه دې په موخه سم پوهـ نشوم چې دغه څه چې د د پورتنۍ لينک نه اقتباس کړي ، د څه د پاره دې کړي او يا د څه شي روښانول غواړې ؟؟[/quote:85abfe585b]
او س دې سابته کړه چې ته لوده په طاقت دڅلورو يې ستا سره بحث کول د خپل
شخصيت ټيټول دي زه هم په خپل بحث له تا سره راضي نيم خو په چيکړ کې چې
څوک ځي ،کالي به يې مرداريږي٠
[color=yellow:85abfe585b]ته په اسلام پسې ډېره پروپاګنده کوې که زه د پاڼې دموديراتور
په ځای وی ، له پاڼې څخه مې بند ولې٠ [/color:85abfe585b]
Helmand.M
23.12.2007
بېنوا ټکئ کام benawa.com
2007-12-23
د يوې ښځي غوږونه او پوزه غوڅ کړای شول
میرویس جلالزی
کابل
د زابل په ولایت کې یو خاوند د خپلي میرمني پوزه او دواړه غوږونه پري کړي دي . د زابل د ښځو چارو ریاست ځای ناستي ریيسۍ میرمن فوزیې ویلي چې دا ښځه نادیه نومیږي 17 کاله عمر لري او دوه میاشتي یې له واده تیري شوي وي .
د آغلی فوزیې پر وینا ،تر اوسه دا نده معلومه چې دې خاوند ولي په دومره بې رحمۍ خپله ښځه دې حالت ته رسولي ده .
د زابل د ملکی روغتون یو چارواکي هم دا پیښه تاید کړه او زیاته یې کړه چې دا میرمن له هغه وروسته چې یې غوږونه او پوزه ترینه غوڅ کړای شول ، سر يې هم د خاوند له خوا ورته تراش شوی او بیا په جوشو اوبو سوځول شوي ده چې همدا اوس په ډير ناوړه حالت کې د زابل په روغتون کې بستري ده .
پولیس وایې دا پیښه څیړي خو د دې ښځي خاوند لا پخوا له کور او سیمی څخه په نامعلوم لوري پښي سپکي کړي دي.
و.افغان
23.12.2007
الله جل جلاله دي ځمونږ په حالت ورحمیږې،
ددی ناوړه کارونو سبب ددیندارۍ څخه لریوالې، او فسق دې، هغه څوک چې په زړه کې له الله جل جلاله
څخه یو زره ویره هم ولري، هیڅکله په دې رنګه ناوړه کار اقدام نه کوې،
ځمونږ ښځې اوس هم دځینې پښتنې ظالمو تقالیدو په سبب دظلم او جبر لاندې
شپې تیروې،
دغه سړۍ باید ګیر شي، او هو به هو همدغه رنګ کار ورسره وکړاي، بلکه تر دې
زیات هم، تر څو نور سړې ترې هم عبرت واخلې،
دښځې لپاره لویه بد اخلاقي زنا کول دې،
او که چیرې ښځه زنا وکړې، او خاوند يي پرې پوه شي، نو خاوند دهغې د وژلو هیڅ
حق نه لري، دومره حق لري چی طلاق ورکړي ، او بس،
که چیرې دڅلورو شاهدانو مسئله مینځ ته راشي، نو بیا خبره قضا ته مخکی کیږي، او که نه نو لعان واقع کیږي، که چیرې سړۍ په ځانته طور سره پرې تهمت ولګوې،
خودغې غریبې ښځي سره چې دا کار شوې دې، ددې پته هم لا نشته، چې په څه سبب يي ورسره دغه کار کړې.
الله دې ځمونږ له ټولنې جهالت لیرې او ختم کړي.
الله جل جلاله دې ځمونږ علماء ربانې علما وګرځوي، الله جل جلاله دې نور ځمونږ له ټولنې ځان طلبه، پیسه طلبه، او بې علمه، نیمچه په دین تاوان اخوندان ختم کړې.
و.افغان
24.12.2007
[quote:13f5f704dc="کوشان"]
البته ډير انسانان د روحي نارغيو له کبله هم د وښلو لاس لري . چې دا نو بيا بايد منفرد وڅېړل شي . دا په دې معنا چې دا خبره حتمي نده چې کله يو سړی خپله ښځه وهي ، نو دا به حاتمي يو کلتوري او يا ديني سرچشمه لري .
په درناوۍ[/quote:13f5f704dc]
فکر کوم چې ستاسې نورې خبرې هیڅ رنګه تبصرې ته اړتیا نلري، ځکه چې تور تور وي، او سپین سپین، خو دغه مقتبسه خبره مو دمولانا حلیمي صاحب په اصطلاح د سرو زرو په بیه رانیسم،
او ځما ورته په دې فکر نشو ځکه چې ددغه خبر په لیدلو سره ډیر وځوریدم، او وارو پار می خطا شو.
وښل: وهل.
حاتمی: حتمي