" زرياب “ را دريابيم!
24.02.2008 23:18شماره 45 ماه دلو هفته نامه ”پيام مجاهد“ را در دست دارم. ”پيام مجاهد“ با مقالات، مضامينو مصاحباتي كه وقتا فوفتا يا اگر دقيق تر گفتهشود بطور مداوم نشر ميكند، مفهوم اصلي نامش را با سر در گمي مواجه نموده است. به سلسله نشر مصاحبه ها با اشخاص مختلف و بعد از نشر مصاحبه پشتو- دري با آقاي ”نورزي“ كه با در نظر داشت نحو نگارش در آن به ريشخندي شباهت داشت بر نوشتار پشتو اينك با مصاحبه نويسنده نامدار آقاي زرياب بر خوردم. گرچه ميخواستم بر ابهاماتي كه از نشر مقاله دنباله دار راجع به سيد جمال الدين افغاني در اين هفتهنامه برايم خلق شده بود، چيزي بنويسم اما خوانش مصاحبه اين جناب و دفاع بي فرهنگانه اي كه از فرهنگ دلخواه خود نموده، مرا به دنياي خاطراتم برد و خاطره اي را بيادم آورد كه با آقاي زرياب در ارتباط است البتهبايد بگويم كه هر گز نمي خواستم به احترام بزرگي اين آقا چيزي بنويسم كه مفهوم احترام را خدشه دار كند اما طوريكه شاهد هستيم جنانب ”زرياب“ نيز از جمله روشنفكراني پست مدرني هستند كه مفاهيم پيش مدرني! چون شرم و احترام برايشان معني ندارد.
تقريبا اواسط دهه» شصت بود،ما شاگردان سالهاي آخر مكتب زمستانها هر روز ( در هفته» يكبار بيادم نيست) براي ساعتي از راديو پروگراميراميشنيديم به نام جوانه ها كه بواسطه احمد غوث زلمي تهيه و پيشكش ميشد، پروگراميپيرامون ادب و هنر براي نوجوانان جهت آشنائي آنان با ادبيات دري و شاخه هاي گوناگون آن.
بياد دارم در اين برنامه اكثراً از استادان و نامداران آنزمان ادب دري دعوت ميشد تا به جوانان در زمينه هاي مختلف معلومات بدهند. استاداني چون شادروان داكتر جاويد كه به حق با استادي كه داشت، در هر عرصه معلومات كافي در اختيار علاقمندان ميگذاشت و سوالهاي را كه هر گز نتوانستهبودم در هنگام رويا رويي با آن محترم (جنابشان دوست نزديك پدر مرحومم بوده، روابط فاميلي داشتيم) طرح كنم، همه حل ميگشتند.
بخاطرم هست يكزماني هم در اين پروگرام سلسله برنامه هاي پيرامون داستان نويسي آغاز گشت و آقاي رهنورد زرياب در آن به در افشاني سخنگيرانه اي آغاز نمود و بالاخره قرار بر آن شد تا داستان كوتاهي از جنابشان تا مرحله اوج خوانده شده و مراحل اوج و گره گشايي آنرا شنوندگان جوان خود حدس زده و به دلخواه بنويسد،من آنزمان چنان در دنياي ادب و به ويژه ادب دري غرق بودم كه نا خود آگاه وقتي برنامه پايان يافت هماندم دست به قلم برده و قسمت هاي اوج و پايان داستان را با منطقي كه در ذهنم برايش يافتهبودم،نوشتم.
مدتي بعد وقتي نام برندهِ نخست كه آقاي رهنورد زرياب با نوعي بي علاقگي و انتقاد گونه آنرا به زبان آورد و نوشتهاش را نيز خام وهمراه با كاستي ها خواند، بدون آنكه آن خاميها را نام بگيرد يا هم از مزيت هاي كه بالاخره آنرا به مقام اول رسانيد چيزي ياد آوري كرده و باعث تشويق شود، شنيدم خودم را نشانختم زيرا گرداننده برنامه يا سطحي نگري بجاي نام اصلي ام حروفي ديگري را به گمان مخفف نامم خوانده بود و من تنها از ذكر نام ليسه و صنف فهميدم كه اين برنده نخست من هستم.
بر خاميو كاستي ام شرميدم و احساس ناتواني كردم اما وقتي اوج و پاياني را كه خود آقاي زرياب براي (بچه بد) خود نوشتهبود، شنيدم واقعاً نتوانستم باور كنم كه آن اوج (كه غالباً خنثي شدهبود) و پايان و آن منطق از شخصي پر نام و نشان و بر مسند اتحاديه نشستهو زريافتهاي چون ”زرياب“ باشد. باز هم خودم را مقصر ميدانستم كه چون نمي دانم داستان آن جناب برايم بسيار ضعيف به نظر رسيده. اما بعدهابه دوباره خواني داستانهاي كه اينجا و آنجا از او خوانده بودم و مكث و تامل به درو نمايه آن و بعد هم مقايسه اش با داستانهاي داستان نويساني چون خانم شخص او ”سپوژميزرياب“ اكرم عثمان، حسين فخري حتي قادر مرادي (كه در ديار هجرت نامش را شنيدم) دانستم كه غلط نكرده ام، و واقعاً نيز داستان نويسي آقاي زرياب مشكل دارد كه نقاد ماهري چون آقاي ”سياه سنگ“ بايد آنرا به نقد بكشد.
و اما امروز آقاي زرياب با همه مشكلاتي كه بنابر پندار و تفكر غلط و نارسا در نوشتههايش وجود دارد، بر چمدار ادب و فرهنگ افغانستان ويرانه گشتهو در حاليكه ظاهراً نمي تواند با واقعيت هاي موجود در جامعه توافق حاصل كند و ذهنش در محيط فرهنگي اسير، كليشه يي و ايديالوژيك سالهاي پنجاه و شصت گيرمانده، اينرا قطعاً نمي تواند باور كند كه بالاخره افغانها نيز بحيث ملت مستقلي با هويت، فرهنگ، ادب، عنعنه، عقايد، لباس و .. ويژه خود ميتوانند باشند، ما تا ابد نمي توانيم درون ويرانه اي و حشتناكي زير ساه يك دست بيگانه بوتلي در بغل نشستهوبا غرور تقليد كرده اي از گورگي، تولستوي، چخوف ويا لزاك و كه وكه بگوئيم يا هم به بيگانه ترين، تقليدي ترين و به بي ريشه ترين واژه ها و تركيبات دستوري زبان ايراني تنها براي آن پناه ببريم كه بوئي از غرب دارد و مثل ”دارد ميرود، دارد ميكند“ هايي (كه از دستور زبان فرانسوي نقل شده اند) و آنگاه برداشت ما از مقوله فرهنگ چنان به سطح برسد كه ديگر نتوانيم فرهنگ را از تقليد باز شناسيم و هر كه لباس ملت خود را بر تن داشت، به حكم آنكه لباس غربي نپوشيده، در نظر ما بي فرهنگ جلوه كند و معيار فرهنگ (نكتائي) باشد بدا به حال ملتي كه مدعيان فرهنگ و ادب شان با چنين افكار لباسي و بازاري مجهز باشند و مفهوم علمِ دانش و فرهنگ و ادب برايشان در آراستگي ظاهري! خلاصه شده باشد كه انشا الله ملت ما چنين نخواهد بود.
من در اين نوشتهدر مقام دفاع از عزيزي حرف نمي زنم چه هر كه بر حق بود و با دانش و علم عالي بنيت نيك از صدق دل كمر خدمت به مردم خويش بستهبود احتياجي به دفاع ما و شما ندارد او را خداي عادل همراه و نگهبان است،بلكه من افسوس بحال آنهايي (بخصوص جوانان)ميخورم كه تا هنوز آقاي زرياب را استاد بي بديلي دانستهو همه حرفها و نظرياتش را مو به مو عملي ميكنند، غافل ازينكه اين استاد و فرهنگي به ظاهر بزرگ او لو روزگاري هنري در خويشتن داشت، غالباً امروز ديگر از آن بي نصيب گشتهافكارش مسخ گشتهو ذهنش در سالهاي اوج كمك هاي بي شائبه شوروي بزرگ به اتحاديه نويسندگان آن زمان يخ بستهو ساعت درك اش از شرايط اوضاع و احوال امروزي براي هميش از كار افتاده.
بالاخره ما امروز بحيث يك ملت مستقل و سر افزاز ميخواهيم از ميان خاكهاي ويرانه خويش قدر افرازيم و خود را از تاريخ پنج هزار ساله نه بلكه شش هزار ساله خويش گرفتهتا فرهنگ همسن و سال با آن با همه خصايص و ويژگي هاي ديني، مذهبي،اجتماعي،عاطفي و جغرافيائي خويش باز شناسيم و مطابق با آن براي ساختن فرداي خوب و آبرومندي به نسل خوب و آبرومند فردا سعي و تلاش كنيم.
در آخر گرچه شايد برادران و خواهران قلم بدستي باشند كه چون فعاليتهاي فرهنگي شان در بيرون از مرز هاي كشور شكل گرفتهبا فرهنگيان عصر اشغال كشور در داخل آشنائي كامل نداشتهباشند اما من كه در آن زمانها تماشاگر اين فرهنگيان بعضاً تصغي بودم كه با غرور از تلويزيون دولتي آنوقت هنر نمائي ميكردند و همچنان بعد از مهاجرت باكار فرهنگيان مهاجر نيز آشنائي يافتم و از بخت خوب يابد، امروز خوبتر ميتوانم حالات رواني بعضي از آنان را (به ويژه آقاي زرياب) درك كنم در حيرتم كه مسئوولين ”پيام مجاهد“ ولو برخي ويژگي هاي مشترك فكري با اين گونه فرهنگيان داشتهباشند اما با در نظر داشت نزاكتهاي عقيدوي و اخلاقي چگونه ميتوانند نظريات يخ بستهو بيگانه پرور چنين شخصيت هاي مسخ شده را با چنين برجستگي به نشر بسپارند و يا اينكه باز هم اين جا آزادي بيان است كه حاكم است و آنان نيز سخت معتقد به اين اصل ديموكراسي بودند! و هستند! و در هر حال خواهند بود؟!
با تشکر از روزنامه ((ويسا)) چاپ كابل