د لوی، مهربان او بخښونکي خدای په نامه

ما افتخار تناول میفرمائیم

اسدالله ولوالجی 18.12.2015 11:29

من از آن زمان بدینسو که سواد سیاسی کسب کردم ، با این حرف ها آَشنایی دارم:
" مردم ما فرزند های کسانی هستند که اسکندر را به زانو در آوردند، انگلیسها را که در قلمرو متصرفات شان آفتاب غروب نمی کرد چنان شکست دادند که دیگر جرئت تجاوز به این کشور از ذهن خود برون کردند.
پوز روسهای متجاوز را به خاک مالیدند."
این حرف ها دقیق است و می شود که آن به آنها افتخار کرد. اما اینکه پس از این موفقیت ها چه چیز را در دست داریم که با استفاده از آن این افتخارات ما حفظ و مداومت  پیدا کند؟ خصوصا پس از خروج روس ها از سرزمین مان و پیروزی مجاهدین در هشت ثور 1371 و دست یافتن آنها به قدرت .
طوری که همه از وقوع حوادث در کشور سر از همین سال تا امروز آگاه هستیم ، هنوز در برابر هم با سلاح و رسانه می جنگیم و در اثر این جنگ ها آنچه را داشتیم چنان نابود ساختیم که امروز برای بقای خود دست گدایی به جانب خارجی ها دارز می کنیم. و پول های لطف شده از آنها را می دزدیم و با آن قصر ها می سازیم ، موتر های زره می خریم ، بانک ها را پر می سازیم ، در دوبی و کشور های دلخواه خود مغازه ها و تعمیر های لوکس دست و پا می کنیم و به اندازه یی با حیا هستیم که به همسایه های خود در شیر پور گفته نمی توانیم که بیائید هر کدام پنج صد دالر انداز کرده کوچه های خویش را کانکریت یا قیر ریزی کنیم. چون تاریخ پنج هزار ساله داریم.
و این ادعا ها مرا به یاد روزهایی انداخت که در زندان پلچرخی زندانی بودم. و روزی دو زندانی ایکه به چرس معتاد بودند، پس از رفع خمار باهم صحبت داشتند، یکی از آنها گفت: وقتی که پدرم زنده بود، چند آسیاب، چند باغ و زمین های زیاد داشتیم، زندگی فامیل مان شاهانه بود. دوستش گفت: داشتم داشتمه چی میکنی؟ از دارم دارم بگو که حالا چه داری؟ او گفت: هیچ.
به همین ترتیب در یکی از حکایت های مثنوی شریف آمده :« روزی یک شتر، یک گاو و یک گوسفند، همسفر بودند، پس از طی طریق گرسنه شدند، و همین که فاصله دیگری را پشت سر گذاشتند، در سر راه یک قبضه علف افتاده بود، اینها پس از شور و مشوره فیصله کردند که این علف را اگر هر سه ما بخوریم هیچ کدام سیر نخواهیم شد، صواب این است که تاریخ خلقت هر یکی از ما اگر قدیم تر باشد، همان دوست آن را تناول کند.
نظر به نوبت، گاو گفت:« از روزی که جهان خلق شده بالای شاخ های نیایی من قرار دارد» گوسفند گفت:« روزی که حضرت ابراهیم (ع) به فرمان خدا(ج) تصمیم قربانی کردن پسرشان حضرت اسمعیل را گرفتند، به حکم خداوند (ج) گوسفندی فرستاده شد و حضرت جبرئیل (ع) به حضرت ابراهیم (ع) وحی خداوند(ج) درین مورد را ابلاغ کرد که به عوض حضرت اسمعیل(ع) گوسفند را قربانی کنند»
شتر، پس از شنیدن حرفهای آن دو، علف را از زمین برداشت و بخورد، دوستانش گفتند که تو از فیصله سر پیچی کردی ، شتر گفت: « در صورتی که خداوند(ج) برای من این تن و توش بزرگ و گردن دراز را عنایت فرموده ، چه ضرورت به تاریخ دارم، به این اساس از این موهبت الهی استفاده بردم»