د لوی، مهربان او بخښونکي خدای په نامه

برف

میلاد "سیار" 19.01.2015 11:15

یک صبح زود زمستانی بود. شب گذشته برف باریده بود. همه قریه سفید شده بود، صدای مردم قریه که بعد از ادای نماز صبح به طرف خانه شان روان بودند به گوش میرسید که میگفتند: تیز تیز بریم که برف بام ها را پاک کنیم. در گوشه از این قریه یک نانوانی بود که یک زن در آن نان می پزید تازه بالای تنور نشسته بود و آنرا را در داده بود که به فکری فرو رفت که او را هم مانند آن آتش شعله ور در تنور میسوختاند.
 زن نانوا به فکری آزار دهنده یی که قلب اش را تکه تکه میکرد فرو رفت یادش از آن روز آمد که: صبح بود و تازه برف باریده بود. دختر 6 ساله اش با چشمان خوب آلود از بستراش بلند شد و طرف پنجره اتاق رفته و با لب های پر خنده و احساسات کودکانه فریاد زد: ای مادر مادر مادر جان...! برف باریده بعد از چای آدمک برفی میسازم اوووو بیشک.
مادر اش روی دخترک را بوسیده گفت: بلی جان مادر خود! برف باریده است خوب است آدمک برفی جور کو مه هم کتی ات جور میکنم و دخترک با خوشی به آغوش مادر خود آمد و گفت: مادر چی وخت چای میخوریم گشنه شدیم زیاد. مادراش گفت: باش دختر گلم پدرات از برف پاکی خلاص شود باز چای میخوریم برات نان روغنی گرم که خوش داری پخته کردیم برو جان مادر رویت را بشو.
دخترک با رفتار کودکانه دوان دوان طرف تشناب رفت تا دست و روی خود را بشوید. پدر دخترک با دستان یخ زده و خسته برف پاکی از بام پایین شد و در کنار بخاری نشست و گفت: او زن چای بیار که بیخی مانده شدم. مادر دخترک دسترخوان را هموار کرد,و چاینک چای را گذاشت یکبار دخترک متوجه شد که فقط در گیلاس چای او تنها بوره است گفت: مادر جان چرا شما بوره نمیخورین مادری که هر گز دروغ نگفته بود جبر زمان و زنده گی او را مجبور به گفتن دروغ کرد و گفت: گل مادر خود ما و پدرات بوره را خوش نداریم تو بخو پدر و مادر با چشمان پر از درد با هم خیره شدند و شروع به خوردن چای کردند .
هر لقمه نان را به هزاران فشار فرو میبردند اما این درد فقر نمیگذاشت که آن لقمه ها پایین بروند. پدر از دیدن این وضعیت سیر شد و با پیاله چای خود از بالای دسترخوان دور شد و به گوشه خانه نشست و نظاره گر چای خوردن یگانه دختراش بود. بعد از چای خانم خود را صدا زد گلالی گلالی ...! یکدفعه بیا کار ات دارم. گلالی آمد و گفت بگو صمد چی کار داری.
گفت: او زن ای ره خو میفهمی که در قریه کار وبار نیست زمستان است کشت و کار هم نمیشه از طرف دیگه ای وضعیت اقتصادی ما را ببین توان خریدن یک کیلو بوره را نداریم میرم شار اوجه کار میکنم بیازو تا دو ماه بعد مسکا هم باید مکتب بره مکتب رفتن او هم پیسه کار داره مه میرم از لالایم پیسه به کرایه موتر قرض میگیرم و میرم شار.
زن در کمال ناچاری و ناگزیری با چشمان پر اشک میگه برو بخیر بری اما لالایت را بگو متوجه ما باشه در ای قلعه کلان ما دو نفر میترسیم, مسکا هم اشتک است او ره وخت خو میبره مه میترسم پدر دخترک گفت: خو میگم کالای خود را گرفت و گفت: مه رفتم خدا حافظ و با بوسیدن مسکا که در کنار برف های دان دروازه دهلیز با گدی خود مصروف بازی بود از دروازه خانه بیرون شد. گلالی با چشمان پر از اشک آمد و دختر خود را در آغوش گرفت و رفتن شوهر خود را دیده میرفت, تا اینکه شوهراش از دید چشم گلالی و مسکا دور شد.
صمد به شار رسید و با نا بلدی تمام سراسیمه در شار دنبال کار روان بود روز اول گذشت صمد کار نیافت به همین ترتیب دو سه روز گذشت صمد بیکار شب های زمستان را در سرک های پر ازدحام کابل صبح میکرد. یک روز پدر دخترک در شار با یک مرد ریش سفید رو به رو شد و صمد داستان خود را به او قصه کرد مرد ریش سفید که وکیل یکی از بلاک ها در کابل بود به صمد گفت: بیا در بلاک ما نگهبان باش هفته وار برات پیسه هم میتیم و یک اتاق هم برایت در تهکو بلاک برای بود و باش میتم. صمد از خوشی بال کشیده بود و در ای فکر بود که چی وخت هفته پوره شود که معاش خود را بگیرد و به قریه برای فامیل خود روان کند صمد با صداقت و پشت کار شب و روز کار میکرد تا ای که یک هفته پوره شد و وکیل بلاک برای صمد معاش اش را جمع کرد و داد معاش صمد در یک هفته 1500 افغانی بود.
صمد بعد از گرفتن معاش به طرف دوکان لالای خود در کابل رفت و پیسه را داد که برای گلالی شان در قریه بدهد. گلالی لباس شویی داشت که لالای صمد دروازه قلعه را باز کرد و معاش صمد را برای گلالی داد. گلالی گفت: کریم خدا خیرت بته زنده باشی بسیار ضرور پیسه کار داشتم چطو بود صمد خوب بود در شار چی کار میکنه؟ کریم گفت: گلالی صمد در شار نگهبان بلاک شده چند ماه بعد میایه بخیر کریم این گپ را گفت و خدا حافظی کرده از دروازه قلعه بیرون شد.
ملا اذان نماز دیگر را میداد مسکا که از پشت پنجره دید که کاکایش بر مادراش پیسه داد دویده دویده طرف مادر خود آمد و گفت مادر جان خیر است 10 روپه خو برام بتی از دوکان چپسک ها میخرم او روز هم گفتم بخر برام دختر کاکا کریم خریده بود گفتی پدرات بیایه برات میخره مه پیسه ندارم اینه حالی خو پیسه داری خیر است بتی. گلالی روی مسکا را بوسیده گفت اینه دختر قندم بگیر 20 روپه برو دو دانه بخر تیز بیایی که شام نشه جای دور هم نری از امی دوکانک کاکا صفدر بخری پیش نری خو جان مادر خود . مسکا با خوشی گفت: خو مادر جان امتو میکنم پیسه را در مشت خود گرفته دویده دویده طرف دروازه قلعه رفت مادراش با دل شاد و چهره خندان یگانه دختر اش را میدید.
دخترک از دروازه قلعه بیرون شد طرف دوکان کاکا صفدر رفت که از خانه شان کمی او طرفتر بود از میان درختان خشکیده میگذشت که چند مرد گرگ صفت که توهین به نام انسان بودند به او تاختند پیسه مسکا در جوی آب کنار درختان افتاد و پیسه اش را آب برد وتمام آرزوی های مسکا کوچک هم به مانند آب رفتند و در دریای رویا ها و خاطره ریختند.
انسان های حیوان صفت دخترک را با خود بردند و بالای او تجاوز جنسی کردند. گلالی وارخطا شد که چرا مسکا دیر کرد چادر کلان را به سر کرد و طرف دوکان کاکا صفدر روان شد اما دید که از مسکا خبری نیست دویده دویده وارخطا با لب های خشکیده و رنگ پریده به طرف خانه کریم رفت و چیغ زد: کریم بیادر کریم بیادر...! دخترم نیست زنده گی ام نیست میمرم دخترم را پیدا کو به لحاظ خدا پیدا کو مسکا را...!!! این جمله ها را گفت و از حال رفت و در روی حویلی کریم ضعف کرد. کریم بچه کلان و خانم خود را صدا زد گفت متوجه گلالی باشید که مه برم بیرون که مسکا کجا رفته ,کریم با عجله تمام دوان دوان طرف دوکان کاکا صفدر رفت و گفت کاکا صفدر مسکا دختر صمد را ندیدی بیادر زاده ام را میگم. کاکا صفدر پیر جواب داد: نی بچیم ایجه نامده. کریم طرف مسجد قریه دوید و گفت ملا صاحب اعلان کو بیادر زاده ام گمشده گمشده تیز کو...!!! همه اهالی قریه در جستجوی مسکا بودند در مسجد هم اعلان کردند ساعت 8 شب شد از مسکا خبری نشد.
گلالی چشمانش به کاسه خون تبدیل شده بود از بس که گریه کرده بود. ساعت 9 شب بود در خانه صمد تاریکی حکمفرما بود دیگر از ساعتیری و شوخی های مسکا و قصه های شیرین گلالی به مسکا, حرف های صمد و گلالی خبری نبود . سکوت داد میزد که انسانیت مرده است کودکی که هنوز دست راست و چپ خود را تفکیک نمیتواند مورد تجاوز جنسی انسان های حیوان صفت قرار گرفته است.
دروازه کریم تک تک شد یکدفعه گلالی فریاد زد دخترم مسکا آمده مسکا جان مادر خود آمده...!!! طرف دروازه کوچه دوید کریم و خانواده اش از پشت او دویدند دروازه قلعه را که باز کردند دیدند که کاکا صفدر دوکاندار در بغلش مسکا بیهوش نزدیک دهن دروازه ایستاده است.
گلالی به زمین افتید و چیغ بلند زد که همه قریه تکان خورد سکوت شب را شکست و گفت دخترم مرد و خاکستر های دیگ دان را بالای خود پاش داد. دیری نگذشته بود که همه مردم قریه جمع شدند و کاکا صفدر به کریم که بیادر زاده خود را به او حالت دیده بود در شوک بود گفت: کریم بچیم مه که دوکان را قلف کردم طرف خانه میرفتم که در زمین های کاکا ظاهر بیادر زاده ات بیهوش افتیده بود . کریم فریاد میزد که صمد خانواده خود را به مه امانت داده بود مه نتانستم از امانت اش نگهداری کنم.
مسکا را به کلینیک قریه بردند اما وخت از وخت گذشته بود دیگر مسکا زنده نبود دیگر مسکا چشمان اش باز نبود که پدر خود را میدید. دیگر مسکا چشمانش باز نبود که برف زمستان را میدید و دیگر در پا های مسکا حرکت نبود که دوکان کاکا صفدر برود و چپسک بخرد و بخورد.
شب با گریه ها, ناله و فریاد سحر شد صبح زود بود که به صمد در کابل احوال رسید که بالای مسکا تجاوز شده و زنده گی خود را از دست داده است. صمد پدری که به خاطر آینده دخترش مشقت و سختی روزگار را متحمل میشد تا دختراش مکتب بخواند تا دختراش آسوده زنده گی نماید بعد از خبر شدن از این واقعه دردناک که سنگ را دو کف میکرد به دو زانو نشست و به گریه شروع کرد از ریش صمد اشک میریخت این تنها اشک نبود غرور یک پدر بود که توسط حیوان ها شکست, تنها یک اشک نبود بلکه یک دنیا آرزو به خاطر آینده مسکا بود.صمد با دل پر از درد و حالت پریشان صبح زود روانه قریه شد هنوز از شهر کابل بیرون نشده بود که انتحار کننده خود را در شهر کابل انتحار کرد و در این حمله انتحاری پدر مسکا هم به سوی مسکا رفت و جام شهادت نوشید. گلالی که در انتظار آمدن صمد بود که غم اش را با او شریک کند و شانه های خود را سبک کند بی خبر از این که بوجی های غم همراه با صمد یکجا به سراغ او خواهند آمد.
ساعت 8 صبح بود که بر کریم زنگ آمد و از شهادت برادراش خبر شد کریم نمیدانست که زودتر چه کار کند به دنبال جنازه برادر خود کابل بیاید و یا هم مراقب جنازه برادر زاده اش در قریه باشد.
برای گلالی گفتند که صمد در راه است میاید گلالی دو چشم خود را به طرف دروازه قلعه دوخته بود که چی زمانی شوهراش داخل خواهد شد که در عالم بیخبری جنازه شوهر شهید اش داخل قلعه کریم شد گلالی فریاد زد...! کریم این کیست؟؟؟ این کیست ؟؟؟ کریم بی جواب بود نمیدانست که به او چی بگوید؟؟؟ گلالی خود را به کنار جسد رساند دید که شوهراش است دیگر گلالی و گلوی او توان فریاد را هم نداشت سکوت کوتاه کرد و به زمین نشست و آرام گفت برف آب شد و خوشی های زنده گی من را هم با خود برد.