د لوی، مهربان او بخښونکي خدای په نامه

شاهدخت افغان كه شاهنشاه روحانى عصرش بود

عبدالخالق رشید 09.12.2014 11:16

ستارهُ ازديار مولاناو رحمان بابا بر آسمان بلند معرفت دردكن

شاهدخت افغان كه شاهنشاه روحانى عصرش بود
نوشته :
 عبدالخالق رشید استاد پوهنتون کابل


كسى كونفس سركش رازبدمستى عنان پيچد
درين ميدان بود شايان سالارى وسردارى
(خليلى )

يادآوري :
 روز آخر بيست چهارمين كنګره (2003) استادان زبان فارسى درشهرتاريخى پونه به پايان رسيده بود ، بعد ازصرف نان چاشت باګروهى ازاستادان اشتراك كننده كنګره جهت اداى نمازروانۀ مسجد شاندار اعظم كامپلكس ګرديديم. بعد ازختم نماز دوباره به محل معين درصحن همان انستيتوت برگشتيم ، هنوز سه ساعت ديگر به رفتن ما باقيمانده بود، زيراكه قطار ساعت پنج بعد ازظهر ازپونه به صوب دهلي حركت مى كرد. خانمم بااستادان خانم ازايران وكشورهاى ديگر به بازار رفته بود، من منتظير ايشان نيز بودم، خواستم آرام كنم ، نزديكم يكې از استادان هندى نشسته بود چون هوازياد گرم بودبعد ازكمى صحبت اونيز نشسته خوابيد. من به ارزيابى كارهاى وديدواديدهاى سه روزه ام پرداختم، باخود به اين نتيجه رسيدم كه ازشهرپونه دست آوردې وچيزى نوى كه مربوط به تاريخ ، ادبيات وزبان ما باشد نيافتم ونه شنيدم ، من طبق معمول به هرشهرى كه رفتم يك چيز دررابطه ميخواندم ومه شنيدم ، درضمن همين  ارزيابى ذهنى باخود باتاسف ګفتم : دريغا كه از شهرزيبا وتاريخى بادست خالى برمې گردم.
من درگيردار همين كندوكاو وارزيابى ذهنى خودبودم كه دروازه اى مقابل واشد، ديدم آقاى پروفيسور اظهردهلوى خنده كنان به طرفم مى آيد بعد ازاحوال پرسى به من گفت :
ـ استاد من يك تحفه ، يك خبرخوب براى شمادارم ، خبرداريد كه مزارحضرت باباجان خانمى مربوط به خانواده درباری افغانستان كه درقرن نوزده هم به هند مهاجرت شده ، ۱۳۲ سال زندگى كرده مزاراش درين چند كيلومترى اعظم كامپلكس موقعيت دارد. من برايش گفتم كه نخير، نه ديده ام .
شنيدن اين مژده باهمان حالتى خاصى كه من داشتم پې بردم كه شايد افسوس مرااين عارفه زمان شنيد، وواقعآ نخواست كه من بايد ازين شهر تاريخې دست خالى بروم. درهمين اثنا خانمم نيزرسيد وماباهم به سوى مزارباباجان حركت كرديم، بعداز ده دقيقه به مزار اين عارفه افغان كه محبوب همه مردم مهاراشترا وهند است رسيديم. مزارش درقلب شهرپونه بين جاده عمومى قراردارد كه زياتگاه عام وخاص است. وقتى به مزارپرخلوص اين رابعه زمانى رسيديم ، ازيكى اومجاورمزاراش طالب معلومات شديم ، اوگفت : باباجان خود شهزاده بود ازا فغانستان به اينجا آمده وهمين مزاراش است . درهمين اثنا  خانم ام  گفت ، بلى اين همان خانم است كه بلقس (نواسه ايوب خان  ) دردهره دون براى ما درباره اش گفته بود ، وازنزديكان ايشان است.
درين مقال كوتاه درباره زندگى ورياضت معنوى اين رابعه دوران ، اين شاهدخت افغان كه هزاران نعمات زندگي مادى را فداى لمحه اى ازدنياى حال وفقرمعنوى كرده است ، معلوماتې خدمت شما دوستان وخواننده گان عزيز مې گردد.
.به روح جاويدان وكرامات ماندگارش این عارفه افغان  درودهاى بيكران .

نمای بیرونی مزار حضرت بابا جان  درشهرپونه  هندوستان


عارفهٌ محبوب ،
شاهدخت افغان ، خدیجه ، گلرخ ، باباجان

تاريخ گواه است كه افغانها دردودهه آخر دوقرن آخير (نزدهم وبيستم ) متحمل قربانى ها واغراض واهداف شوم متعرضين انگلسي وروسى گرديدند. سال هاى۱۸۷۹ و۱۹۷۹ سال وحشت ودهشت بودند كه درآن عساكر چپاولگر ومتعرض زمامداران انگلسى وروسى داخل افغانستان وخصوصا شهركابل گرديدند كه هركدام ان به نوبۀ خود قدرت مدارى شان را توام باهنګامۀ ناروايى خود برشهروندان ازادۀ ما وشهركابل رواداشتند. اما مقاومت پايدارى مانندآب روان ، اذهان ووجدان مردم را درطول همۀ اين حوادث زنده نگهداشتند وسلسله زندگى شانرا مردانه وار درقلب كوچه هاى تنګ وباهم بافته شان به پيش ميبردند. كشته مې شدند ومى كشتند تادرنتيجه قواى دشمن تن به اين درداد واعتراف كرد كه دربرابر هجوم ويورش افغانها نمى توانند مقاومت كنند. همين بود كه جبرا تصميم گرفتند تاازين كشور براى ابد رخت سفربسته وبه هرطريق ممكن بايد خود راباحفظ وامان به سرحدات هند بريتانوى برساند. وهمين قصه يك قرن بعد درمقابل قواى متعرض روس نيز آغاز ودرفرجام بايك سربلندى درتاريخ ما وجهان و بايك قربانې بې مانند به پايان رسيد.( بعد ازيك دهه درگيري ها ذات البينى اكنون يك بارديگر جاى پاى ابر قدرت سوم نيز به ميان آمد، ديده شود كه درنيت شان بااسلاف شان چه تفاوتى وجود دارد؟ )
كمې بعد ازمداخله سال ۱۸۷۹ انگلسها دردشت ميوند رويارويي ميان افغانها وانګلسها به ميان آمد كه شيرمردان جهاد وآزادى افغان توانستند قواى مهاجم انگلسى را طورى تارومار وبه زانودرآوردند كه يادگارآن رويارويې به آيندګان شان بحيث يك يادگارجاويدان بنام جنګ ميوند باقې ماند.
شامګاهان يكې از روزهاى سال (۱۸۸۰) بود كه مامورين انگلسى به شمول ويسراى هند درشمله روى اين راپور بادست وپاچگې بحث ومذاكره داشتند كه قواى قندهارشان دردشت ميوند ازطرف مردى استوارقامت ، معتقد به آزادى وافغانيت سردار جسورغازى محمد ايوب خان درحال شكست واضمحلال مى باشند.
ميوند حماسه فتح وپيروزى چنان ضربۀ برپيكر استعمار انگليس وارد كه سال ها قصه هاى خونبار آن موهاى حاكمان انگلسى را مانند تيرها دركمان راست واستوارمې كردند.انگلسها باامكانات وسيع مادى ونظامى شان ازطريق كابل وچمن توانستند درنتيجۀ تطميع عساكر فرصت طلب (غندكابلى ) كمرسردارايوب خآن رابشكناند. باتلفات زياد دوباره بر قندهار حاكم شدند ، ولى هنگامه هاى سربلندى ميوند طورى درسراسركشورطنين انداز بود كه انگلس هاى كينه توزواميرجاه طلب تحمل آنرا براى لحظۀ هم نداشتند، سردارايوب خان مجبوربه ترك وطن گرديد ورهسپار فارس شد. كابل نيز درچنګال آهنين اميرعبدالرحمان افتاد وانگلسها درفرصت فرارشان توانستند آنچه پلان ونقشۀ انتقام جويانه شان بود عملى نمايند. به گونۀ مثال گروه هاى مقاومت ملى را پراگنده ساختند ، شمارى زياد ازسرشناسان مقاومت وجنگ دوم افغان انگلس به دست خود امير به بهانه هاى گوناگون ازبين بردند ، هزاران ديگر كه به اصطلاح سرشان به تن شان سنگينى مى كردند به فرار ازكشور وادارشدند. جالبترازهمه آنانى كه به مهاجرت مجبورشدند آنها نيز به دوگروه تقسيم مې شدند، يكى دشمنان امير ودومى دشمنان انگلسها، شمارى زيادى ازمردان كه درصف دشمنان اميرمې امدند آنها ازقلمرو امير به قلمرو انگلسها پناهنده مى شدند، اما دشمنان انگلسها درقلمرو انگلسها هم جا نداشتند بعد از يك مدت كوتاه آنها شبه قاره را ترك مى كردند ورهسپار سرزمين ها وقلمرو امپراطورى عثمانى وعربى مى گرديدند مانند خانوادۀ غلام محمد خان طرزى وغيره.
شايد بعضى ها كنند كه مسالۀ مهاجرت درزمان زمامدارى عبدالرحمان خان مانند مهاجرت امروزى بوده است، كه گروهى ازمردم نسبت به عوامل مختلف سياسى واجتماعى ازروى ناچارى به اين پديده رومياورند واز جايگاه وكشورشان بى جامى گردند، ولى مهاجرت دورۀ عبدالرحمان خان وتبعيد اجبارى مردم وگروه ها بود كه اميرخود تحمل انهارا دركشورنداشت لذا آنها را مظلومانه ازكشور وقلمرو شان راندند.
همانطورى كه معلوم است اميرعبدالرحمان خان سردار جسور ، خودگذر وشجاعى نبود ، برعكس زمامدارى بود كه نه تنها ازرقبااش بلكه ازسايه خود هراس داشت وبرقوت واتكاى مردم اش مطمين نبود. وهمين امرباعث شده بود كه درمقابل انگلسها خاموش ماند وكوشش مى كرد كه درهرگام خلاف مردم خود روى آنچه پافشارى كند كه درآن زمينۀ رنجش انگلسها ميسر نه گردد. ضمن اولين ملاقات اش باگريفن نمايندۀ دولت انگليس در زمه (zimma) شمالى به صراحت گفت : (( آرزومندم براى هميشه روابط ماباشما خوبتربآشد، دشمنى كه ميان دوكشور ازقبل ايجاد شده بود ، بايد به فراموشى شپرده شود ، اميد من اينست تاوفادارى خود را به شما به اثبات برسانم . (ازمتن مذاكرۀ زمه ص ۸ )
عبدالرحمان خان ميدانست كه درقندهار واطراف آن هنوز هم مردى به اصطلاح رزم وبزم سردار ايوب خآن وجود دارد، مردى كه نه تنها اومى دانست ازعهدۀ ادارۀ كشور برآيد بلكه انگلسها نيز به اين پى برده بودند ازهمين رو عليه اودست به توطيه ها زدند وكاروايى هاى منظم را عليه او درافغانستان و فارس ( كه درآن زمان به ايران ياد نمى شد) آغازكردند كه درنتيجه وى را مجبور به ترك كشور ودردام حكام فارس بياندازد.
سردار ايوب بعد ازخونبارترين جنگ ميوند به فارس بناهنده شد، مدتى ازآنجا نيز به فعاليت هاى مسلحانۀ خود عليه اميروانگلسها ادامه داد، ليكن اين فعاليت ها درآن گرماگرمى توطيه بازار اثرى نبخشيد. زيرا كه ازيك طرف قوتهاى كه زيرقومانده ايوب خان فعاليت ها آنجام ميداد همه بالاثرعوامل مختلف متلاشى گردند وازطرف ديگر توافقات سرى وعلنى ميان حكام فارس وانگليس عليه سردار ايوب وطرفداران شان مانع فعاليت هاى جنبش مقاومت  به رهبري ايشان مى گرديد. سرانجام حكام فارس تلاش هاى را آغازكردند كه درنتيجۀ آن سردار آيوب خان را ودارساختند تا ازفارس نيز خارج شود. ايوب كه درداخل نيز نمى توانست به فعاليت هايش را ادامه دهد ، درفارس نيز او را نظر به توطيه هاى حكام آن كشور وانگليس ها كه هراس داشتند روس ايوب را حمايه خواهند كرد جا ندادند ونگذاشتند كه درآنجا بافى بماند، لذا جبرآ ازفارس باجمعى از پيروان واعضاى خانوادۀ شان رهسپار موسوفوتاميه ياعراق امروزى گرديد.
تقريبآيك قرن هنگامه مهاجرت شان درطول وعرض شبه قاره هند درپيچيد ، وقتى كه سردارايوب خان به فارس وازآنجا به بغداد رسيد ، انگلسها سخت مراقب حال اوبودند وحتى بامصارف هنگفتى كه درآن زمان بربودجه حكومت هند بريتانوى سنگينى مى كرد اورا به هندوستان انتقال دادندومدد معاشى هنگفتى سالانۀ را براى اووهواخواهان اش تعيين نمودند.
درگروه امير محمد يعقوب خان تنها خانوادۀ خودش وچند تن از مامورين ومنصبداران بلند رتبۀ آن زمان چون مستوفى حبيب الله خان ،داودشاه خان وديگران باخانوادۀ هاى شان حضورداشتند كه مستقيم ازكابل به هندوستان رسيده بودند.امادركاروان ايوب خان كه ازبغداد به هند انتقال داده شده بودند درحدود سه صد تن ازهواخواهان وطرفداران او حضورداشتند كه درجمع آنان سردارفتح محمد خان ، ميربچه خان وسردارنظرمحمدخان ازسران وسروران بودند . علاوه بران گروه شرعلى خان والى قندهار كه يكى ازمقربين انگلسهابود ودرجنگ ميوند عليه سردار ايوب خان به نفع انگلسها مى جنگيد نيز دركاروان مهاجرين دوراميرعبدالرحمان خان رسيده بود.
خانوادۀ يعقوب خان را دراول درراولپندى وشيرعلى خان را در كراچى وكشمير متوطن ومسكن گزين كردندكه تاكنون نيزاخلاف شان درشهرهاى يادشده زندگى مى كنند. تنها پسر شيرعلى خان راكه نورعلى نام داشت ، عبدالرحمان خان ازهندوستان دعوت نمود ودوباره امتيازاتى زيادى را به وى بخشيد. اما خانواده هاى يعقوب خان وسردار محمدايوب خان درشبه قاره ماند ند كه تاكنون درهند وپاكستان زندگى دارند.
طوريكه يادآورشديم ، يكى ازسرداران محمد زايي  كه سردار ايوب خان را تا شبه قاره همراهى كرد ه است ، پدرخديجه خانم ياگلرخ (كه بعد به نام روحانىباباجان معروف گشت) جنرال نظرمحمد خان مى بآشد. مورخين ما درباره اين مرد خدادوست ووطن دوست بسيار كم نوشتنه اند ويانه نوشته اند، درشمارى ازكتاب هاى تاريخ افغانستان نام اش ذكرگرديده است. درآرشيف ملى هند دربخش (اف) معلوماتى را درباب ايشان مې خوانيم كه درسال ۱۸۹۱ ميلادى ثبت شده است . درشماره (۸۴۷) اين نامه ياسند آمده است كه :
نظرمحمدخان سردار ـ راولپندى ، ۶۷ ساله،   باركزايې پول تعين شده سالانه (۴۰۰) تاريخ ثبت ۱۸۸۱ ، اعضاى خانواده شش نفر، وضع صحى ـ صحت است.
دريك سند ديگر ازهمين آرشيف مى خوانيم :
... ((سردار نظرمحمد خان آف كابل ، پتان۴۷ ساله - ، برادرزادۀ اميردوست محمد خان)). (به نظر بنده سن اش را غلط نوشته اند، همان ۶۷ درست به نظرمى رسد).
درمورد افرادى كه مربوط به گروه سردارمحمد ايوب خان بودند درآنجا درباب ايشان مى خوانيم : (( سردار نظرمحمدخان همراى خانم وسه خدمتگار به هند رسيده است )).
درلست هواخواهان ايوب خان كه  درزمان وروذ اين گروه ثبت گرديده است، درآنجا تنها ازخادمان وخانم سردار يادآورى به عمل آمده است وبس. حدس زده مى شود كه اكثراعضاى شمارى ازهمين گروه بعدآ نزد شان به هند رسيده اند، واين كارى نادرى نبود، حتى پسراميريعقوب خان موسى جان نېز بعدازرسيدن امير ازطريق غزنى به هندوستان آورده شد. خديجه وفاميل شان نيز شايد بعدا ازرسيدن جنرال نظرمحمدخان به سرزمين تحت ادارۀ انگلسها آمده باشند. يكى ازاولين آثارى كه درباره خديجه اين عارفۀ افغانى درآن معلومات مفصلى امده است آن عبارت ازكتآب ( مسلمانان پونه ) مى باشند كه توسط پروفيسور  عبدالستار دهلوى يكى ازاستادان معروف زبان اردو درايات مهاراشترا درسال (۲۰۰۱ ) چاپ كرده است . اين دانشمند ورزيده دراين تحقيق خود درباب باباجان نوشته است:
(( نام اصلى باباجان ، خديجه خانم بوده كه بايك خانوادۀ معروف وممتاز افغانى ارتباط داشت. ايشان دختر جنرال نظرمحمدخان بود، كه انگلس ها اورا به حيث زندانى به هندوستان آوردند. دوست وهمراه ديگرش سردار ايوب خان بود كه هردوى شان بعدازجنگ دوم افغان وانگلس به دست انگلس ها افتادند وبه هندوستان آورده شدند، آنها درموسم گرمى دركشمير ودر فصول ديگر سال درراولپندى زندگى مى كردند. خديجه خانم درآن زمان شصت ساله بود(۱) ، باپدرش درديارغربت به زندگى پرداخت وپدرش  بااويكجا مى زيست.جنرال نظرمحمد مسلمان متقى ، راسخ العقيده ومريدصوفى رحمت الله چشتى بود . اوهمۀ    زندگى اش را درعبادت مى گذرانيد ازبزرگى وتقوا اش همه اطلاع داشتند ومعتقدش بودند كه حتى مهاراجۀ كشميرنيز درجمع ايشان شامل بود.
چون خديجه خانم دولت علم وعرفان را از پدرش به ارث برده بود ، همين امر باعث گرديد كه خود مجرد زيست باچند زبان آشنايې داشت ، درزبانهاى پشتو، فارسى وعربي تبحر خود را به حد كمال رشانيده بود. بعد ازوفات پدرش تنها ماند وزندگى خود رادرچكمني درجوار زيارت ودرگاه حضرت مياعمر(  رح)بارياضت وعبادت ادامه داد، وى براساس يك تخمين تقريبآ بيست وپنج سال زندگى اش را درمزار مياعمررح به طريق صوفيانه سپرى كرد وخود درآنجا به نام ( بابآلنگروالى )مشهورساخت. خديجه خانم درهمين موقع نگرانى لنگرخانه هاى جوارزيارت را به عهده داشت. ازانجا درحدود سال ۱۹۰۷م (۲) به حج بيت الله شريف به حجاز رفت ، درضمن سفراش كشتي شان دربحر درگيرطوفان مهيبى گرديد ، سرنشينان كشتې آخرين اميد هاى شان راازدست داده بودند، درميان مسافران كسانى نيز بودند كه ازوجود (بابآجان) دركشتى اطلاعى داشتند، نزد شان آمدند وازاوالتماس دعاكردند كه به خاطررفع ودفع طوفان به دربآر رب العزت دعاكند، ايشان دعاكرد وبعدازيك وقفۀ كوتاه طوفان مسيرخود را تغيرداد وهمه سرنشينان كشتى نفس آرام كشيدند... ))
بنابر قول كتاب يادشده مادريكې ازاستادان (ودياكالج ، واسماعيل يوسف كالج بمبى ) بنام
 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱)  اين سال دقيق نيست، زيرا تفاوت ميان پدر وختر تنها هفت سال نشان داده است، واين ممكن نيست، بيبنيد نظرمحمدخان درسال ۱۸۹۱ يعنى ده سال بعد ازرسيدن شان به نيم قاره هند ۶۷ ساله بود ودوراوحقيقت مينمايد كه بابآجان درين وقت شصت ساله بآشد.
(۲)  دركتاب (( حضرت باپاجان شاهنشاه روحانى عصرخود )) اين سال ۱۹۰۳ ذكرشده است، كه درست به نظرمى رسد، زيرا اين دومين سفر ايشان به مكه ومدينه بود ، وقتى كشتى حامل خديجه خانم درگيرطوفان گرديد حضرت باباجان حكم داد تاهمۀ مسافران يك يك پيسه بد هند وبعد اين دعا را خواند، (( اى پروردگار ! كشتى مرا ازين طوفان نجات ده ، بارسيدن به مدينه اين پول را به نام تودر دربارپيامبرمحبوب به غريبان خيرات خواهيم داد )). [اثريادشده ص ۲۰ ]
 

پروفيسور ابراهيم سابانى نيز درهمين كشتى بآبابآجان همسفر بود، ايشان همه چشمديد خودرا ازين واقعه دركتاب (آرزوى غريبان ) درص ( ۵۶۷) بازگوكرده است ،اين كتاب تاكنون به چاپ نرسيده است.
     پروفيسور دهلوى دراثر يادشده راجع به زندگى بآبآجان بعد اواداى حج چنين اشاره مى كند:
(( بابآجان بعد ازبازگشت بيت الله دوباره به هندوستان برگشت، وپونه رابه حيث مقرزندگى اش انتځاب نمود، وى درساحه ( كنتونمنت) دركوچۀ (سچا پير)قيام گزين گرديد ، درهمين
.موقع دوتن ازخد متګاران افغانى بآبآجان نيز كه وى راتا بمبۍ همراهى كرده بودند، به خدمت ايشان رسيدند، مردم عام آن هردوپتان را پسران بابآجان ميخواندند،به خاطريكه ايشان بابآجان را مادر صدامى كردند. كه يكى شان به حيدرآباد رفت ودومى (نصرالله ) درپونه بازندگى وداع كرد. نصرالله باشراب معتاد شده بود، همين بود كه بابآجان نيزاورا دوست نداشت تااينكه يك روز همۀ بوتل ها راشكستاند وازشراب نوشى توبه كشيد. يك روز بعد ازين واقعه جريان واقعه را به بابآجان گفتند، ايشان اظهارخوشى كرد اماگفت: (( كارخوب وبه جاانجام داد، زيرا امشب آخرين نفس خودرا به حق تسليم خواهندكرد))
شمارى كه اين گفته راشنيده بودند بعدآ متحير شدند، زيرا نصرالله درهمان شب درگذشت.
بعد ازوفات نصرالله خان درزندگى بابآجان تغيرات جدى رونماگرديد ، وى گاهى دربمبى وگاهى هم درپونه درعالم مجذوبيت درسيروسفربود ، شبانگاهان راگاهى درقبرستانها وگاهى هم درزيرآسمان كبود درمقابل دكا نها وجاده ها سپرى مى كرد، اين سلسله براى چند سال ادامه يافت تاكه درآخر زيردرخت (نيم) همه روزه مينشست،همين درخت كه درمنطقۀ (چارباورى ) واقع بود. بابآجان درمقابل گرمى ها وسردى هاى سال بي پروا ميبود، هميشه اشعارمعنى خيز مولانا جامى ، حافظ شيرازىومولانا رومى رازمزمه مىكرد، شهرت وى دراطراف واكناف درپيچيد وازهرگوشه وكنارمردم جوقه جوقه به دربارش  بدون تفريق مذهب مى آمدند، وارادت شان رابه وى ابراز مى كردند وازوى طالب دعامى شدند. ))[ مسلمانان پونه ]
علاوه براثريادشده شمارى ديگرى ازآثاروجود دارند كه درآن نيز درباب زندگى حضرت باباجان يادآورى گرديده است ،يكى آزين آثار (حضرت بابآجان _ شاهنشاه عصر خود) است كه به زبان انگلسى نوشته شده است ، درهمين آثر دربآب  بآباجان آمده است:
((درايام كودكى حضرت بابآجان به نام گلرخ ياد مى شد، بين سال هاى ۱۷۹۰ و۱۸۰۰ درخانوادۀ شاهى دربلوچستان يعنى شمال هندوستان چشم به دنياگشود، صورت وى به مصداق نامش زيبا بود وهمچنان سرشار اززيبآيى باطنى نيز بود، خوشبويى وزيبايې چهره اش مانند گلاب ازتابندگى بآزنماند ، گلرخ مينحيث شهزادۀ متمول قد برافراشت، آنچه تعليم وآموزش معمول زمانش بود، همه درموقف خانواده دربارى اش فراگرفت ، قران راحفظ كرد وبه چندين زبان مانند عربى، پشتو، فارسى ، عربى، اردو وحتى انگليسى به اسانى صحبت مى كرد، گلرخ ازكودكى درگيروعلاقمند روحانيت بود،وقت زياد خودرا وقف ذكر وعبادت مى كرد، درزمان كودكى وقتى بچه هاوكودكان هم سن وسال گلرخ به بآزى وساعتيرى  ميپرداختند ، گلرخ درهمان زمان عبادت ورياضت ميپرداخت وازآن لذت ميبرد،همين بود كه بچه هاى هم سن وسال اش بآاونمى ساختندوازاومايوس ميبودند. ووقتى به سن جوانى رسيد، توجه اش به مسايل روحانى ورياضتى زيادترگرديد، ووقت زياد خودرا صرف ان ميكرد، كه اين امر به زيبآيې فزيكى اش نيزمى افزود.مردم درباره اومى گفتند هركه بااوشريك زندگى شود ، ازخوشبختان زمان خواهد بود،وقتى اوبه سن بلوغ رسيد، والدين اش تصميم عروسى اورا گرفتند، زمانى بااودرباره زندگى اينده اومشوره كردند، ازوى جواب قاطع منفى شنيدند، كه اين جواب دورازسنت وعنعنۀ آن زمان يك خانوادۀ دربارى پشتون تلقى مى شد.زيراكه درچنين يك خانواده چنين يك انكار براى يك دخترجوان اصلا ازتصوربيرون بود. برگلرخ نيزاين فشار وارد گرديد ، اما والدين اش نمى دانستند كه اومحبوب ومعشوق اش را قبلا انتخاب كرده است، كه ان ذات الهى ومحبت جاويدان اوبود وبس ... )) [ اثريادشده ص ۱۱ ]
نكتۀ قابل يادآورى اين است كه حضرت بابآجان بازبانهاى شيرين مان پشتووفارسی صحبت مى كرد وازادبيات پربار ان اطلاعى خوبى داشت، درين باب آمده است كه:
باباجان اكثرا درزبان ها پشتووفارسى صحبت مى كرد، وبلادرنگ نام هاى شاعران زبان فارسى وپشتو چون شمس الدين محمد حافظ،اميرخسرو ورحمان بابا رابه زبآن مى اورد، واين بيت ها (( هميشه برزبانش جارى ميبود،
Despite millions of  pandits
and thousand of wise men,
only god understands his own way of working!
“ wonderful is your creation, oh god!
Wonderful is your game! ))
(اثريادشده ص  ۴۵ )
تاجايكه معلوم است اين بيت ها نيزازرحمان بابااست .
( همه گې بزرگواران چې ددنيا دي .....)
باباجان داراى شخصيت معنوى بزرگى بود، اوشاهنشاه فقراوصاحب دلان بود، باانكه به گفتۀ نويسندگان درحدود ۱۳۹ ويا۱۳۰ سال داشت، رخسارش همانند گلاب مى نمود، وچشمان ابى نصوارى رنګ اوبينينده را ودارمساخت كه به تماشا ى اوبينشيند، ګفته مى شود كه بسيارى راتنها نگاه اوعاشق وديوانه مى كرد ،آرى عاشق ويوانۀ خداوند . اوقد كوتاه وخميدۀ داشت، موهاى نرم ونازك اوچنگ چنگى وبكلى سفيد بود، وبرشانه هاى اوافتاده ميبود، صداى اونرم وخوش ايند وشيرين بود، اوگدايې نميكرد ويك فقيرسادۀ بود، وزيريك درخت مى نشست. ايشان مانند غبارى عطراگين بود وكس نمى دانست كه اوشهزادۀ ازيك خانوادۀ حاكم باشد. ايشان يك بارديگر خاطره شهزاده ساكايى (بودا) را دراذهان مردم شبه قاره زنده كرد، اوبود كه تمام آن شان وشوكت دربارى وشهزادگى رافداى لحظۀ اززندگى فقر وروحانيت كرد، مى گويند : (( درتابستان وزمستان شلوار وپيراهن كتان سفيد ميپوشيدوهميشه شال رابرسرشانه خود ميداشت، كه بدون اين نوع لباس چيزى ديگرى نمى پوشيد )) . سرش همشه برهنه،وموهاش ژوليده وپراگنده ميبود.وضع صحى شان هميشه متغير ميبود ، (( يك روز تب سوزان مى داشت ولى روزديگراثرى ازآن دروجودش نمى بود.)).


باباجان :  روحانيت وتصوف

طوريكه اشاره شد پدرباباجان سردارنظرمحمد خان خود غرق رمزورازدنياى ارادت ومعنويت بود، غالبآ اين كار درزمانى صورت ميگيرد كه اوبه سرزمين تصوف پرورهند قدم نهاد وفضاى ديار غربت را باهمۀ ناتوانى هااش به نظاره گرفته است.بالاخره تنها منظرجاويدان كه اورا بخود جلب نموده ، همان جوش وخروش دنياى معرفت وطريقت بوده كه ازيك طرف سكينت روحانى وروحى را باخود داشت، وازطرف ديگر اين يگانه ارمغان مردان حق وحقيقت بود كه رنگ وبوى ارادت راستين را ازديار غزنه ، كابل ، قندهار، هرات، جام وچشت باخود تاسرزمين هندوستان رسانيده بود.
دربآرۀ تصوف ارزشهاى والاى تصوفى اسلامى خاصتآ درشرق وهندوستان اين نكته رانبايد ازياد برد كه واژه تصوف معادل مفاهيم چون (گسترش) ويا(معرفى ارزشهاى)  انسانى واسلامى  بوده، درين باره آن نظرات كه حقايق موجود دريك محيط مشخص را دررابطه باتعبيروتفسير تصوف اسلامى درنظرنمې گيرند ، انها معمولا جريان تصوفى شرق وخصوصاشبه قاره را به ديدۀ انتقادى مينگرند. بگونه مثال شمارى ازنويسندگان عرب وعجم درباره تصوف وجريان تصوفى درهندوستان نوشته اند وقضاوت نادرستى كرده اند. درباره بايد يادآورشد كه آنچه درجنوب وجنوب شرق اسيا جريان عينى بوده است ، بانظريات ايشان درمغايرت قرارمى گيرد.  به صورت عموم عرفاى اسلام درشبه قارۀ هند درمجموع  سفيران ونمايندگان معنويت اسلامى بودند، تاجايكه معلوم است آنها خود را دربرابر آنچه دردايرۀ تصوف دربرابرايشان قرارداشتند مسوول ميشمردند ووظيفه داشتند تا نه تنها آنرا جزكرداروگفتاروپندار خود قراردهند ازآن بايد دربرابر يورش نظرات وجريانات همانند تصوفى وروحانې مذاهب ديگردفاع ميكرد كه آن را بايد ( دفاع مقدس ) ناميد به اين معنى كه انرا بايد توسط منطق وعلم ومعقوليت روحانى آنجام ميداد، طوريكه درطول قرون متمادى ازطريق همين معقوليت روحانى كه توام با شعار(صلح كل ) بود، داخل اقدام شدند. ازين لحاظ فكرمى كنم كه جريان تصوف درشرق درحقيقت جانشين وياهم درمقابله بازوروستم شمارى اززمامدارمطلق العنان ارتقاوگسترش يافته است. درعين زمان اين رابآيد يادآورشد كه هرقدركه درتضعيف سلاسل تصوفى درشرق خاصتا درشبه قاره هند تلاش صورت گرفته است، ومردان حال وحقيقت را نتوانستند به گونه درست آن تشريح كنند ويا بشناسند ، به همان اندازه كاروان حلۀ ارادت وطريقت وآرمان والاى آن دست خوش عوامل واغراض انفرادى افراد واشخاص مختلف ودربعضى اوقات نا اگاه از رمزوراز روحانيت گرديده است. ولى اين مشكل خواهد بود كه بادرنظرداشت چنين يك حالت استثنايې شرق ما با پديده چون روحانيت شرقى برخورد سطحى وسرسرنمايم ، زيرا كه تصوف درذات خود فشردۀ ازتحليل وتجزيۀ ونتيجۀ افكار سالم معنوى وانسانى است كه در رهنمايې وآسايش بشري نقشى عظمى داشته كه در رهنمايې  ورهنمود انسان نقش ماندگارش را به خوبى اداكرده است. تصوف درسى عملى كتب آسمانيست كه قرآن نيز يكى ازآنهاست، كه بدون شك ارشادات آن تاهنوزهم كشف ناشده وتشريح ناشده مانده است، هر اس من ازهمين است كه بعضى ها  تصوف را پديدۀ ازاديان ديگر قلمداد كرده اند، من دررابطه باگفتۀ داكترشاه حسين همنوا استم كه مينويسد: (( تصوف اسلامى نه ازويدانت ، نه از افلاطونيت، نه از مسحيت ونه ازبوديزم سرچشمه گرفته است. بلكه سرچشمۀ آن اولترازهمه قرآن واحاديث مى بآشند. درين باره نظرات صوفياى كرام نيز صادق است، كه تصوف را روح اسلام مى دانند وبراى اين ادعاى خود آيات قرآنى واحاديث نبوى را دليل مياورند وثابت مى كنند كه تصوف پديدۀ بيرون از اسلام نبوده بلكه يك پديدۀ خالص اسلامى است كه براحكام اسلام وسنت نبوى (ص) استواراست )) (۱)
بربنياد همين گفته بايد عرض كرد كه :
از رسيدن على هجويرى (رح) به سرزمين هند تاكنون اين نغمۀ پرفروغ طريقت از تابش جلال معنويت جاويدانى خود باز نمانده است، دراوقات مختلف از طرف مردان وزنان خدا دوست پيگيرى شده واز طريق تلاش وارادت شان به كمالات رسيده است. درتاريخ تصوف هندوستان خاصتآ دردوران دوزمامدار مغل ( جهانگير وشاه جهان ) سه تن ازبزرگواران طريقت وعلوم كه افغان بودند، در عرصه تصوف بادرك ودانش علمى شان خوب درخشيده اند كه مختصرآ درذيل معرفى ميگردد.
۱ـ قطب الاقطاب وپيرطريقت حضرت ارزانى ( وفات ۱۰۲۸ هجرى ) كه مزارشان درشهر پتنه بيهار است ، ايشان ازبزرگترين صوفيان طريقت روشانى بودند كه با بايزيد روشان (رح) يكجا درتنويراذهان وگسترش بساط طريقت تلاش هاى پيهم خود را انجام داده است. همين مرد معرفت بود كه به شاه جهان دردوران شهزادگى اش مژده درخشانترين زمامدار هند داد. وقتى كه شاه جهان از وصال اوباابديت آگاهى يافت ، خود به زيارت اش آمد وحكم اعمار مزار ، باغ واطراف درگاه فعلى را صادرنمود. وزمين ها اطراف درگاه ومزاراين بزرگمرد معرفت رابه خاطرمصارف مريدان واهل طريقت به حيث جاگيروقف كردند. اين سالك جاويد تصوف وطريقت ازجمع عرفاى بودكه شمارى زيادى ازآثارتصوفى خودرا بزبان ها پشتو،درى ـ فارسى ، هندى وعربى نوشته است. ارزانى ازجمع رهبران نهضت عرفانى وملى روشانيان بود كه فصل زرين ازتاريخ افغانستان وتصوف اسلامى را درپيشگاه نسل هاى افغانان وهنديان قرار مى دهد. كارهاى وآثار ادبى اين مردبزرگ ازارزشهاى بى مثال درچهار زبان زندۀ شرق ازشهكار هاى اين زبانها درميدان طريقت مى باشد. جاى نهايت خوشى است كه مزار اين
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) داكترشاه حسين ، تصوف عهد بعهد ، (به زبان اردو  )  پتنه، هند۱۹۹۷كال ص (۴۵) .


بزگوار را كه سالها ازانظار مردان واهل تحقيق دورمانده بود درسالها (۲۰۰۲ميلادى ) درشهر پتنه بيهار يافتم ، كه بادريافت مزار اين در ناياب حقانيت مطالعات زندگى ارزانى كه تا (۱۰۱۰ هجري ) تحقيق شده بود اكنون به سال  ( ۱۰۲۸هجرى ) كه سال وفات ايشان است ادامه مى يابد.
۲ ـ حضرت ملاشاه بدخشى :  يكى ديگرازمردان طريقت دورۀ شاه جهانى است كه درمنطقۀ  اركسا يا ارگشا رستاق ازمربوطات تخار امرزى وبدخشان قديم درسال
 (۹۶ ـ ۹۹۵ هجرى ) تولد يافته است ، چون خود ش مربوط به همين قسمت بدخشان بود ازينرو خود را بنام ملاشاه بدخشى يابدخشانى معرف كرده است ويكى ازصوفياى كرام دورۀ شاجهان بود كه نفوذ معنوىاش تاحلقات مهم دولتى مى رسيد. ارگشااكنون درساختارادارى ولسوالى چاه آب ولايت تخار شامل است . ملاشاه دريكى ازرباعيات اش خودرا ( لسان الله ) ياد كرده است.
انكس كه از راه معرفت آگاه است        ملاشاه است ، عارف اين راه است
ازتاثير زبان اومعلوم است                  كامروز ملقب به لسان الله است
ملاشاه ازايام كودكى وجوانى خود را به روزه گرفتن ، نمازخواندن ، زهد وتقوى عادت كرده وبه گفتۀ (( زهد وتقوى شعار زندگى اش بود )) [ ترجمۀ فاضل ص ۹ ]
ايشان تعليمات خود را درشمال افغانستان درشهرهاى بدخشان، بلخ وتخار به اكمال رسانيد، ودربخش علوم چون صرف ونحو، منطق، هيات ، كلام ، معانى، بيان ، بديع ، فقه وخديث وتفسير .
به گفتۀ شمارى از دانشمندان ملاشاه درسال (۱۰۲۳ هجرى ) وارد كشميرگرديد ودرآنجا براى مدت سه سال زندگى طالب العلمى را سپرى كرد واز استاد اش ملاجوهر علوم ظاهرى را فراگرفت ، سپس درجستجوى پيرطريقت رهسپار دهلى گرديد ، ازدهلى به آگره رفت ودرآنجا از زبان شخص صوفى منش شهرت وكمالات ميامير راشنيد ، پس ازآنجا به لاهور رفت ودرخدمت حضرت ميامير قرارگرفت. مدت يكسال درخدمت ايشان بود.
ملاشاه بدون شك ازجمع عرفاى نامدار سرزمين معنويت پرورافغانستان بود كه نفوذ معنوى اش شمال هندوستان را تحت تصرف معنوى  خود قرارداد، شاه جهان امپراطور مغلى ، داراشكوه شهزادۀ باكمال او وجهان آرا عارف دخترى شاه جهان هرسه شان در حلقۀ ارادت اين مرد سلوك قرارداشتند، شاجهان وقتى  به كشمير در ايام گرماى تابستان مى رفت، ازمحِضر معنوى ملاشاه فيض ياب مى گرديد و باغى راكه در ( كوه ماران ) آباد كرده بود همان اقامتگاه اين مرد سلوك واين عارف باالله بود ، ناطق يكى اوشاعران همين دوره ازكوه ماران تصويرى را ارايه مى كند كه واقعآ جالب است:
كوه ماران به كمر لعل بدخشان دارد       اينچينن بخت كجا تخت سليمان دارد
ملا شاه صاحب شمارى ازآثار نيز است كه به زبان فارسى نوشته است، كه ازآن درذيل نام گرفته مى شود:
 ۱ -  ( رساله مرشد) نمونۀ ازنظم ونثر او،
۲ _ (رسالۀ شاهيه ) درباب ويادهاى ازشاجهان و داراشكوه.
۳ _ (رساله ولوله )موضوعات گوناگون
۴ _ ( رسالۀ هوش )
 ۵ _ ( رساله نسبت ) درباب خود اش ،
۶ _ ( رساله حمدونعت )
۷ _ تعريفات خانه ها وباغات ومنازل كشمير
۸ _ رباعيات ملاشاه
۹ _ مكتوبات ملاشاه .
ملاشاه بدخشى اين عارف الله دردربار شاه جهانى مانند حضرت ارزانى ازشهرت خاصى معنوى برخوردارگرديد ودررشتۀ سلوك وطريقت از زبده ها ى عرصه عرفان ومعرفت گرديد، ملاشاه ازعرفاى افغانى بود كه به سرزمين هند رسيد، اين بزرگمرد طوريكه يادآورشديم داراى آثار قابل يادآورى رابه رشتۀ تحريرآورده است، كه متاسفانه تاكنون درهندوافغانستان ناشناخته مانده ومعرفى نه گرديده است. ملاشاه ازجمع ناموران تصوف شبه قاره هند گرديد، وازمردان حق چون حضرت ميامير عارف كه به گفتۀ شمارى ازنويسنده گان سيك هند تهداب معبد مشهور سيك ها ( معبد طلايې ) امرتسر فيض معنويت را كمايې كرده بود. من درباره اين مرد عرفان معلومات پراگندۀ را درشمارى ازكتابخانه هاى معتبر چون رامپور وخدابخش خوانده ام ، اما شمارى زياد ازآثارش دركتابخانه هاى پنجاب پاكستان خصوصآ درپنجاب نگهدارى مى شود كه بايد ازانظار مردان تحقيق درباره نظريات تصوفى درشرق وهند بدور نماند. نويسندگان پاكستانى درباره كارهاى اندك انجام داده كه يكى ازآن هم مقالۀ بزبان اردو است كه سالها قبل آنرا به زبان پشتو ترجمه ودرهندوستان به چاپ رسانيدم كه متن مكمل انرا درهمين اثر باازدياد حواشى ومعلومات اضافى دردسترس شما دوستان قرارداده ام.  
۳ _  حضرت مياعمرچكمنى :       
وبزرگ سومى كه ازشهرت عظمى درجهان معرفت برخورداراست آن حضرت مياعمر چكمنى يا چمكنى است. كه درسال (  ۱۰۸۰ هجرى ) تولد ودرسال ( ۱۱۹۰ ) بديدارحق پيوسته است. ايشان پسر محمد ابراهيم ونواسۀ كلاخان مى بآشد. ازجمع بزرگترين عرفاى ونويسندگان افغانى بوده كه باطريقه نقشبندى اويسى ارتباط داشت، پدربزرگ اش كلاخان نيزدردوران خود از معروف ترين مشايخ چشتى قادرى بوده است :
(( دردورۀ شاجهان گورگانۍ (۱۰۳۷ – ۱۰۶۸ ) به لاهور رفت، وشاجهان موضع فريد آباد را به عنوان جاگير بدو داد، كلاخان بادخترى ازمردم سيدال واله ازدواج كرد كه ازين زن وشوهرى ، محمدابراهيم پدرمحمدعمر به دنيا آمد، كلاخان هنگامى كه به سرزمين پدرى اش رفت، درموضع خدو خيل كشته شد. محمد ابراهيم پس ازمرگ پدرش مدتى درجندول (باجور) اقامت گزيد . سپس به فريدآباد بازگشت ودرآنجا دخترملك سعيدخان راكه از
چمكنى بود (روستاى درسه ميلى پيشاور ) به فريدآباد آمده بود به زنى گرفت، وازاوصاحب پسر به نامهاى محمد موسى ، محمدعيسى، ومحمد عمرشد. هنگامى كه محمدعمر نه ساله بود، پدرش محمد ابراهيم درگذشت ودرپى آن نياى مادرى اش ملك سعيد خان ، وى وبرادرانش را بامادرشان برداشت وبه چمكنى بازگشت. محمدعمرباسرپرستى وتوجه نياى خود ملك سعيد خان پرورش يافت ودرس خواند واز محضر استادانى چون محمد  فاضل پاپينى وشيخ عبدالغفور نقشبندى بهره برد. درسال (۱۰۹۹ هجرى ) نيز براى تحصل علم به كابل سفركرد. درتصوف هم به شيخ سعدى لاهورى (۱۰۳۳ – ۱۱۰۸ ) ازمشايخ نقشبندى وپس ازاو به مريداش شيخ يحيى اتكى (۱۰۴۱ – ۱۱۳۱ هجرى ) دست ارادت داد، چنانكه درصفر (۱۱۰۶ ) به خدمت شيخ يحيى اتكى درپيشاور رسيد، وبااوبيعت كرد. پس از پيمودن مراحل سلوك خود برمسندارشاد نشست، وبه ترويج علوم اسلامى وهدايت طلبان طريقت برداخت ومريدان بسيار به ويژه درپيشاور واطراف آن يافت... (دانشنامۀ ادب وزبان فارسى ج ۳  ص ۸۹۸ )
حضرت مياعمر ازمرشدان ناموروزبدۀ روزگاربود . زمامدار بزرگ افغانستان اعلحضرت احمدشاه ابدالى ارادت خاصى به وى داشت كه ازكرامات وارشادات اوبه قدردانى ياد وپيروى مى كرد.ايشان نويسنده وشاعردوزبان پشتووفارسى بود، وشمارى ازآثارى منظوم ومنثورازاوبه ميراث باقى مانده است، كه همۀ آن بيانگر انديشه وافكار عرفانى وطريقى  ايشان مى باشد. نامهاى شمارى ازآثاراين بزرگمرد عارف عبارت اند از:
۱ - توضيح المعانى، برگردان خلاصۀ كيدانى لطف الله نسفى (۷۵۰ هجرى) به نظم پشتو،
۲_ شمايل النبى ( نظم پشتو)
۳ _ معالى شرح قصيدۀ امالى به زبان فارسى ،
۴_ خزينةالاسرا ـــــ به زبان فارسى كه دربارۀ شريعت وطريقت ومسايل تاريخى روز نوشته شده است.
۵ – ظواهرالسرار_ جواهرالاسرار به زبان فارسى كه درسال (۱۱۲۲ ق) تكميل گرديده است كه اكثر مسايل آن درشرح احوال وملفوظات وكرامات شيخ سعدى لاهورى وپيرش سيدآدم بنورى (۱۰۵۳ ) ، شيخ يحيى اتكى وخلفاومقربان آنهاست... ( پاكستان مين فارسى ادب ، ص ص  ۸۷۷ – ۸۸۰ )
حضرت باباجان مدت بيست وپنج سال اززندگى خودرا درخدمت  مزارودرګاه همين مرد عارف سپرى نمود است. بعداز مدت يادشده به بمبيي وازآنجا به سفرحج وازآنجا دوباره نيز به آخرين باشګاه اش كه شهرپونه بود آمد. نويسندگان وعلاقمندان اش مى گويندكه دوباربه زيارت حج بيت الله مشرف شده است. وبعد ازحج دوم اش دوباره به سرزمين هاى پيشاور وراولپندى كه درآنجا روزگارى باخانوادۀ مهاجراش ميزيست برنگشت.
معمول چنين است كه شمارى ازناموران معرفت وتصوف درباره نظريات وانديشه هاى خود كتابهاى نوشته اند ويادرلاى كتابها تمايل وارادت شان را ارايه داشته اند، ازين لحاظ دانشمندان بعدى نيز به آسانى توانسته اند كه درباب آنها بنويسند وقضاوت نمايند. اما درباب اين عارفۀ ربانى نمى توان ازروى آثارشان چيزى گفت، زيراكه او عارف كرامات بوده و ازوى آثارى به ميراث نمانده است. كتابهاى كه درباب تصوف وسلوك وى نوشته شده آن هم همان آثارى است كه مريدان واخلاص مندان اش درباب اونوشته اند،كه دردنياى طريقت وسلوك شمارى ازاين قماش عارفان نهايت كم است. همين است كه دريكى ازآثارىكه درباب ايشان نوشته شده دربارۀ مقام وى ميخوانيم:
(( مقام معنوى حضرت باباجان ، مقام است كه درجمع صوفيان آنرا تنها قطب ميداشته باشد.ازلحاظ توضيح ادبى قطب به معنى ميخ ومحور مى باشد،ليكن ازلحاظ وظايف قطب يعنى آنكه مركزومحور چرخهاى كاينات راتشكيل مى دهد. باباجان وحالت معنوى اوراميتوان طورى معرفى كرد كه گويا اوبه حال ومرحلۀ رسيده بود كه صوفيان آنرا مرحله وحال
 ( سالك مجذوب )  معرفى كرده اند. كه سالك رسيده به اين مقام را سالك مجذوبيت ويافنافى الله (God-realization)  نيز مى گويند. آن كس ميتواند ازحالت فنافى الله به حالت عادى برگردد كه به مرحلۀ حقيقت ومعرفت رسيده باشد. وقتيكه يك عارفى  راحقيقت درآغوش خود مى كشد، آنرا ميتوان (مجذوب ) گفت. اماوقتی معرفت اورااحاطه مى كند آنراميتوان (سالك) خواند، كه باباجان دروجود خود صاحب هردوى اين حال شده بود ازينرو ايشان را به نام ( سالك مجذوب ) عصرخود يادكرده اند واودارندۀ تمام آن صفات شده بود كه قلندران راستين صاحبان آن بودند.حضرت باباجان مانند همۀ اقطاب داراى دايرۀ دوازده نفرى ازپيروان ورهروان معنويت بوده كه مهربابآ مهرآباد – احمدنگر يكى ازآنهاست. باباجان مانند يك مادر  بېنظير سرچشمۀ روحانيت درميان صوفيان آن زمان قدبرافراشت )) [ حضرت باباجان شاهنشاه، حلقۀ روحانيت عصرخود. به زبان انگلسى ص ۳۳ ]

طريقت حضرت بابآجان طوريكه گفته آمديم باطريقت كه مثالها ى آنرا درگوشه وكنار شبه قاره ديده ميتوانيم درتفاوتها جدى مطالعه مى گردد، به اين معنى كه اين سلسله را نمى توان درجمع سلسله ها ى آورد كه مثالهاى آن درطول تاريخ تصوف اسلامى به وفرت ديده نمى شود، به اين معنى كه طرز تفكر باباجان درقدم اول در دايره وسيع روحانيت بايد درنظر گرفت، شايد بعضى ها دررابطه چيزهاى كه تاكنون درين باب گفته نشده ، نيز بگويند، واين امكان هم دارد، من درباب نظريه خود باباجان وروحانيت اسلامى كدام شك وتناقض را نمى بينم، اما سوال درباب اين نوع ازحلقۀ روحانيت زمانى كه باباجان باحق مى پيوندند، روى روابط پيروان ومريدان ايشان بوجود امده است. ايشان شايد ازدايرۀ وسيع روحانيت نرفته باشند ، ليكن دردايرۀ كه منحط به گرايش واردات بابآجان بود،نيزنمانده است، تاثيرات مذاهب مختلف موجود درشبه قاره، وحتى تاثيرات روحانيت عيسوى نيزدرلاى طريقۀ بابآجان نيز به مشاهده مى رسد.
به هرصورت ، چون اين بحث درمطالعه جريان تصوفى شرق وشبه قاره يك بحث جديدى است ازين لحاظ درينجا به ان حلقات روحانى يك اشارۀ مى كنيم كه درشبه قاره قبل ازبروز جريان گرايش باباجان كه من آنرا حلقۀ (شوريده حالان ) نام داده ام وجود داشتند، واين روند روحانې را تحت تاثيرخود آورده است.

داخل مقبره حضرت بابا جان  درشهرپونه

يكى ازعارفان شوريده حالى كه هنگامه ونام ايشان درشبه قارۀ هند ماندگاروجاويدان است، وتاكنون نيز افكارونظريات او درمحافل تصوفى شبه قاره براى اهل حال منبع فيض بيكران بوده است آن عبارت از حضرت رحمان بابا است كه كلام اش رامردم عوام وخواص   درهند، پاكستان وافغانستان منبع وسرچشمۀ فضلت ابدى قبول كرده اند. رحمان بابا اين روحانۍ معنوى وعارف پرجلال ديار وكشور افغانان درسال (۱۰۴۲ هجرى) درنزديكى شهر پيشاور درقصبۀ بنام (بهادركلى) قدبرافراشته ويكى از بزرگترين مردان طريقت وتصوف گرديد، افغانها وى بخاطرنفوذ وجلال معنوى وادبې اش اورا لقب (بابا) داده اندكه تاكنون درجامعه پشتونها ديوان اش رابحيث مقدس ترين كتا ب ميشمارند ومانند كلام الهې (قرآن شريف ) آنرا نيز احترام مى كنند، اګردرزبآن  فارسى مثنوى معنوى مولانا قرآن به زبان فارسى تذكار داده اند به همين سان اهميت ديوان رحمان بابا بعد كلام الهى درزبآن چنين بوده است. محمد هوتك نويسندۀ تذكرۀ معروف شاعران زبان پشتو ( پته خزانه )درباب حضرت رحمان باباعليه رحمه  تفصيلات جالبى را ارايه داشته است كه درينجاآنرا نقل مى كنيم : (( عبدالرحمان بابا ازقوم مهمند بود، درپشاور زندگى داشت، وپدرش عبدالستار نام داشت، ودر بهادركلى ساكن بود، عبدالرحمان بابابسال (۱۰۴۲ ) هجرى پيداگرديد وازملامحمد يوسف يوسفزى درس خواند ، وازوفقه وتصوف آموخت، وبعداز آن به كوهات رفت، ودرآنجا هم دروس خواندوعالم خوبى گرديد، درجوانى دنيا راترك داد، وزيادتر دركوها ميگشت،وگاهى ميرفت به سوى هندوستان ، وعبادت خداميكرد ، وبه كارهاى دنيا مشغول نميگشت، عبدالرحمان بابايك عالم ربانى وشخص عابدى بودواشعار زيادى رادرمحبت خداى تعالى جل حلاله گفت، ودر بين پشتونها به (رحمان بابا) مشهورشد. وبه سال (۱۱۱۸ هجرى ) وفات يافت، مردم تاكنون درمقبرۀ اودرپيشاور بزيارت اش مى روند واشعار اش ميخوانند... فقرآ، ودوستداران خدا اشعار عبدالرحمان بابا را زيادترميخوانند ومى پسندند، ومردم عوام درآن فال مى بينند وحتى كه طبقۀ زنان هم اين كتاب را بسيار ميخوانند وخداى تعالى دركلامش بركتى نهاده كه داروى هردل دردمند است وهرغريب ومحتاج رامستغنى مى سازد )) [ پته خزانه ، چاپ دوم ، سال ۱۳۳۹ ص ۹۷ ]
كمايې كردن لقب (بابا ) به حيث بزرگترين افتخارى كه دربين جامعه پشتون  قبول شده است، وداراى امتيازات مادى ومعنوى مى باشد كاري آسانى نيست ، بابآ بودن وباباشدن ازقديم الايام سمبول بزرگ منشى افراد معين ونخبۀ اين قوم باستانى اريانې را انعكاس مى دهد كه تاكنون نيز به همان اهميت ملى، تاريخى ومعنوى اش باقى مانده است، رحمان بابا اين افتخار را نظر به برجسته گى ملى وتاريخى كمايي نكرده است، در رابطه باوى تنهابار معنوى اين لقب مورد بحث ومطالعه است.حضرت عبدالرحمان بابا اولين كسى است كه اين لقب را جامۀ معنويت پوشانيد وآن را نظر به اهليت معنوى اش ازطرف مردم بدست آورده است. همين است كه حضرت باباجان نيز اين لقب را نهايت دوست ميداشت،همان بود كه خود رانيز به همان مسمى كرد، اوخوش نداشت كه اورامردم به نام زنانه صدا ويا يادكنند، ويگانه افتخار وى اين بود كه اورا بايد مردم ( باباجان) بگويند. طوريكه محمد هوتك نيز اشاره كرده است كه زنان ديوان حضرت عبدالرحمان بابا را ميخوانند وازآن ارزشهاى معنوى را مياموزند ، همين است كه باباجان نيز ازاشعار ومعنويت رحمان بابا بهره برده ويكى ازدل دلداده گان ايشان بوده است. جالبترازهمه اينست،  درعين زمان كه حضرت باباجان دردكن ياجنوب هند دراوج شهرت اش بود، ارزش واهميت مقام ومنزلت واژه (بابا) نه تنها درحلقات عرفانى اسلامى واژۀ مورد احترام وقدردانى گرديد بلكه اين مفهوم وارزش به حلقات سادوها وپندت هاى هندو نيز گسترش يافت. مشهورترين رهنمايان روحانى غيراسلامى اين زمان نيز درپهلوى نامهاى  خود واژه (بابا) را براى خود انتخاب كردند وبه همين نام يادگرديدند، كه شمارى زياد شان دردكن ويابه اصطلاح جديد درمهاراشترا، واندراپرديش ،گجرات وراجستان به فعاليت هاى روحانى وعلمى مصروف تبليغ بودند. درين شك نيست كه حضرت بابا جان درانتقال لقب بابا به هندوستان پيش قدم گرديد، ولى اين  ثمرۀ همان ميراث جاويدان حضرت رحمان بابا بود كه توسط اين عارفۀ سرمست وتارك دنيا يك بارديگر پس از سه ونيم قرن جان ميگيرد وبرجسته گى اش را درساحه عرفان وتصوف درشبه قاره هند نمايان مى سازد. درس ها ى جاويدان حضرت رحمان بابا درسراسرهندوستان بخصوص درميان مسلمانان ازانظار اهل مراد واهل فكر بدورنمانده است. درجمع نسخ خطى زبان پشتو درهندوستان يكى هم ديوان حضرت رحمان بابا است كه زيب وزينت اكثر كتابخانه هاى مشهور هندچون رضارامپور دررامپور وغيره مى باشد.
بادرنظرداشت اين كه گفته آمديم ، بايد علاوه كرد كه حضرت با با جان ازجمع حلقه همان قلندران راستين بود كه درشرق وخاصتا هندوستان وسراسر شبه قاره شكل يك مسلك ويك طريقت را به خود گرفته است.كه حضرت رحمان بابا طورى كه ازآثارواشعاراش پيداست درزمان خود ازمرشدان معروف وپيردستګيرقلندران زمان خود بود، واين بيت اش دربآره صادق قول است كه مى گويد:
پاچهان كه دډيلې په تخت نازيږي       رحمان كوږ پټكى تړلى قلندر دى
ترجمه : پادشاهان اګر برتخت دهلى مينازند      رحمان دستاراش راكج بسته وقلندر است.
وقتى ما جوياى احوال وتحقيق درافكار باباجان اين عارفۀ افغان مى گرديم ، بدون شك درمې يابيم كه حضرت بابا جان ازافكاروكردارقلندران ( رحمانې) نهايت متاثرمى باشد همين است كه در راه سلوك وعرفان اش به حيث يك قلندر راستين  درراه وعرصۀ  صلح كل وحقيقت كل توسط علم اليقين خود گام نهاده است وداراى همان صفات يقينى گرديده است  آنرا كه حضرت رحمان درافكارش بيان داشت  ومى گفت :
چې په يوه قدم ترعرشه پورى رسى      ما ليدلى دى رفتار ددرويشانو
ترجمه : ((كه با برداشتن يك قدم  تاعرش مى رسند   من ديده ام اين گونه رفتاردرويشان را))
حضرت بابا جان يكي ازدروس خود را فقر اعلام كرده بود، ودرميان همۀ نعمات زندگي بر آن افتخارمى كرد، دركتاب (( حضرت باباجان شاه هنشاه دايرۀ روحانى عصراش )) ازوى نقل مى كند كه مى گويد    ( Poverty is my glory ). فقرجلال من است.
واين همان درسى است كه حصرت رحمان بابا به آن دراكثراشعاراش به افتخار اشاره مى كند ومىگويد كه :
څوك دې راكاندي قسم په كردګار       كه درم لرم په كوركې يادينار
زه دينار و درم نه لرم په كوركې            ولې نورخلك مې بولي دنيا دار  
ترجمه : سوگند به ذات كردگار ، اگرمن درهمى باخود داشته باشم  
من ازين متاع دنياچيزى درخانه ام ندارم  ، اما باآن هم مردمان ديگر مرا دنيادارمې شمارند.
طوريكه درقبل نيز يادآورشديم ومحقيقن زندگي بابآجان نيز يادآوري كرده اند، ونوشته اند كه اين ابيات هميشه برزبان اش جارى ميبود كه ترجمه انگليسى اش را به گونه ذيل نوشته اند :
 
    Despite millions of learned pundits
         And thousand of wise men
Only God understands his own way of working   
واين همان شعرمعروف حضرت رحمان بابآ است كه درآغاز ديوان اش زيب وزينت آن مى باشد و همۀ دوستداران رحمان وخداپرستان كه زبان پشتوراميدانند آنرا به حافظه اش مسپارند. اصل شعررحمان بابا اين است.
همه گي بزرگواران چې څوك يې وايې    ترهمه ووبزرگوار دى رب زما ...



صحنه ازوفات باباجان  ( سپتمبر 2   1931) که درآن یک ملیون ارادتمند شان اشتراک کردند.