(مطایبه ای از یک خاطره) 

پس از بازگشت استاد یون از سفر تقریباً طولانی از اروپا، برای جویای احوال استاد، به تلویزیون ژوندون رفتم. بر اثر چند سال رفت و آمد به آن جا، تا جایی که موظفین نو بشناسند، مشکل تلاشی ندارم. با یک سلام داخل می شوم و با یک اشاره خارج. استاد را در اتاق کارش دیدم و برای عجله ای که داشت، ناگزیر- بقیه ی حرف ها را در صحن تلویزیون، تبادله کردیم. در همان زمان، استاد از برنامه ای یادآوری کرد که در این روز ها دانش صاحب، ابتکار چندمین آن ها را بر عهده دارد؛ گرامی داشت از یک شخصیت فرهنگی پشتونخوا بزرگ.  

برنامه، بسیار رسمی نبود، بنابراین بدون این که دعوت شده باشم، بر اثر شناخت صمیمانه با دانش صاحب، همراه استاد یون، عازم دفتر مرکزی و کتابفروشی بزرگ دانش در سالنگ وات شدیم. با کمی تاخیر به برنامه رسیدیم و در کنار اشتراک کننده گان نشستیم.  

استاد عبدالغفور لیوال، خانمی از نماینده گان ولسی جرگه، استاد همت (از فرهنگیان کندهار بزرگ)، جناب کوچی (از فرهنگیان هرات) و استاد حمدالله ارباب که در این برنامه، با رونق آفریده های نقاشی، به جاذبه افزوده بود، کسانی بودند که می شناختم و شناختم. 

رییش سفید محترم، در صدر محفل با حوصله به سخنان گوش می داد. در عقب او بلبورد بزرگی نصب کرده بودند که نام اش درج بود: سدالله جان «برق».  

اشتراک کننده گان، کسانی که نوبت سخن گرفتند و به این ترتیب بزرگان ما، هر کدام حسب سنت خجسته و نیک افغانی، به حد خود، استاد را تحسین کردند و در کنار احترام، ابعاد ادبی و فرهنگی شخصیت و کار های او را در ادب و زبان زیبای پشتو، تحلیل کردند. شوخی هایی دانش صاحب که مردی بسیار بزله گو، اما متین است، محفل را شاد نگه    می داشتند. در این میان، چیزی که باعث مسرت بیشتر شد و به نوعی کسانی را که شناخت زیادی از استاد برق و آثارش نداشتند- به زبان آورد، تخلص «برق» بود.  

مصیبت های چند دهه ی اخیر، برق را نیز به آرمان های ملی ما مبدل کرده است و چنانی که در این نمونه دیدم، حتی باعث نوعی خیالپردازی های رومانتیک، پُست مدرن و ایسم هایی می شود.  

خودم با تماشای تخلص برق، به یاد تاریخ مرحوم کریم برق افتادم که در یادداشت های ورزشی ما در مکتب، از او به عنوان اسطوره ی دوش افغانستان، یاد می شد. مرحوم کریم برق، از کابل تا جلال آباد را دویده بود. در آغاز، چیزی نمانده بود که برق رفته را با برق آمده، عوض بگیرم.  

نبود برق، بود برق، کمبود برق، ارزش روشنایی و این که چه فواید دیگری در پدیده ی برق اند، شامل سخنان شدند و از این حیث، گونه ای از شوخی های مودبانه نیز شکل گرفتند که به نشاط بیشتر منجر می شدند. تعدادی از سخنرانان، استاد برق را به برقی تشبیه کردند که در ادبیات «آمده» است و تعدادی او را نوری دانستند که ادب را روشن می کند.  

بر اثر برقی شدن محفل و چراغانی ای که وجود داشت، حداقل خودم بر ارزش های بیشتر برق واقف شدم و با خود گفتم، هرچند این برق وارداتی نیز به «پرچوی» های بیش از حد، رو آورده است، اما کمابیش باعث می شود در پرتو آن، مقاله ای بنویسم و در دنیای مجازی، جواز پذیرشم را در حد علاقه مندان و غیر علاقه مندان، محاسبه کنم.  

متاسفانه آشنایی زیادی با آثار استاد برق ندارم، بنابراین در هنگام محفل نیز چیزی که بتوانم سوا از پرداخته های دیگران- از او ذهنیت بسازم، مرا مشغول نمی کردند. لطف شوخی های دانش صاحب و بالاخره سیاسی شدن مقطعه ای از مجلس و تماشای سپین سهار که با دیدن من، به شوخی، گله می کند «از لایک هایت هیچ خبری نیست!»، مرا به خود آوردند و گفتم، خوب شد آمدم و از خیر مجالست با بزرگان، نه فقط یک فرهنگی محترم همتبار را شناختم، بل با خصوصیات برقی که برای مقام و شخصیت او وصف کردند، قدر برق هایی به سرم آمدند که وقتی انتقاد می کنم، در زمان بی انصافی، از «خیر»  برقی غافل می شویم که همانند یک «ښامار» (اژدها)، چند سال است در افغانستان، سرمایه های ملی ما را برای نیازی که می تواند ده ها برابر بهتر- از منابع طبیعی تامین شود، با صورت مصرف های چندبرابر (بل)، آتش می زند.  

مهمان گرامی ما پشتون بود، بنابراین روال معمول سخن که طبیعی می نمود با زبان ملی و زیبای پشتو جریان داشت. اکثر جوانان نیز پشتون بودند. بر این اساس، کسانی که برقی نشدند، معرفت بیشتری از استاد برق یافتند و معلوم شد که ایشان در شمار نثرپردازان اند.  

محفل با صمیمیت پایان یافت و در نقاشی ای که استاد ارباب برای امضاء آماده کرده بود، مثل معروف مردم چین را به دری افغانی نوشتم و در پای آن، امضاء کردم: 

«ارزش یک تصویر، بیش از ده هزار کلمه است!»  

انتخاب من برای این جمله، بیشتر بر اثر ارزش کار هنری استاد ارباب بود. به راستی «که شنیدن، کی بود مانند دیدن!»  

پس از پایان محفل، بزرگان- هر کدام استاد لیوال، استاد یون و دیگران در خلوت های بیشتر با استاد برق صحبت کردند و من، برای این که با خدا حافظی های معمول ما افغانان، رشته ی کلام و صحبت ها را برهم نزده باشم، بیرون شدم، اما سوژه ی دیگری گیرم آمد که چه گونه می شود ارزش برق را به مفهوم پدیده ی تخنیکی روشنگر، وارد جامعه ی فرهنگی کرد؛ هرچند روشنایی هایی وجود دارند، اما بیشتر «کورسو» اند.