حکومت منحوس مسعود- ربانی، الحق که در تاریخ افغانستان، به نام «سقوی دوم»، مشهور است. متاسفانه این حکومت ننگین که انتقام گیری روس ها از افغان ها بود، نه فقط با ساخت و ساز خارجی ها به میان آمد، بل در زمینه ای شکل گرفت که عملاً پشتون ستیز بود.

پیمان ننگین «جبل السراج» که در آن مسعود، مزاری و دوستمُ به توافق رسیده بودند تا به خیال خودشان(اکثریت کشور) دیگر به حاکمیت پشتون ها پایان دهند، افزون بر صد ها مشکل که از رهگذر تنازع فرهنگی اقلیت ها به وجود آمدند، با بی کفایتی دست اندرکارانی که با چاپ بی رقم پول افغانی، آن را به حد کاغذ تشناب، بی ارزش ساختند نیز روی کسانی را سیاه کرد که از قشر فرهنگی و تحصیل کرده، مداح سقوی بودند.

مرحوم عبدالقهار عاصی با خلق مجموعه ی «از جزیره ی خون» به دنائتی تن داد که بعد تا زنده بود، از عذاب وجدان آن رهایی نیافت. من در مقاله ی «روی سیاه این شاعر»، باطن پلید عبدالقهار عاصی را رونما کرده ام. اشعار توهین آمیز، زننده و ضد ملی او در این مجموعه ی شعر سخیف و ناچیز، اما آن قدر بد اند که آدم درمی ماند این شخص که با لطف فرهاد دریا، از گمنامی ها بیرون شد، چه گونه حتی حرمت دوستی یک هنرمند مشهور پشتون را هم به یاد نیاورده بود؟ زیرا برخلاف یک عده ی مغرض که سعی می کنند شهرت دریا را به شعر عاصی گره بزنند، فرهاد دریا چنانی که همه می دانند بر اساس دوستی و ارحام آن، اشعار عاصی را آهنگ می ساخت؛ هرچند کار های زنجیره یی مانند تولیدات صوتی و تصویری، هرگز بدون مجموعه ی متشکل از ادبیات، هنر و افراد به وجود نمی آید، اما آهنگین شدن اشعار عاصی با تاثیری که از آهنگ های دریا در اذهان ایجاد می کردند، او را مشهور می سازد.

مرحوم عبدالقهار عاصی از ناظران سقوی دوم بود. او همانند بسیاری از هم ولایتی ها و همتبارانش خیال کرده بود که اگر در آن سهم بگیرد، برای دومین بار پس از هزار سال(حکومت سامانی) می توانند خیالات خام فردوسی را حقیقی بسازند. در همان زمان، بسیاری با افت شخصیت و روش های غیر اخلاقی، بسیار سعی کردند برای حکومت پلید مسعود- ربانی، وجاهت بسازند. در این راستا، افزون بر قومگرایانی که تا دیروز زیر شعایر ملی پنهان می شدند، کمونیستان بی شرم پرچمی و ستمی نیز فرهنگ سازی ها کرده/ می کنند.

به هر حال، عاصی که تا حد یک سلاح بر دوش نیز به خدمت مسعود- ربانی درآمده بود و عملاً در جنگ های کابل در قتل و غارت، سهم گرفته بود، متوجه می شود که ادعای بزرگ باید با بزرگی توام باشد.

حکومت مسعود- ربانی از تمام گذر های سیاسی، فرهنگی و بشری در حد فقر سیاسی و فرهنگی یک اقلیت، حتی قادر نبود با قهرمانی که گویا با شوروی مبارزه کرده است، حتی یک وجب از مناطقی را بگیرد که در غرب کابل، جوانان دلیر هزاره با دلاوری های چند پسرکی که در اواخر ریاست جمهوری شهید نجیب، یا متعلم بودند یا محصل، اما با نام های شفیع دیوانه، قمبر لنگ و امثال آنان، مسعود را آن قدر شکست دادند و به خجالت واداشتند که اعضای جمعیت و شورای در آن زمان از بیان رسانه یی قهرمان ضد شوروی، می شرمیدند.

مرحوم عاصی با دلی شکسته، سرافگنده و عذاب وجدان، در حالی که کارنامه ی ننگین او در کتاب «از جزیره ی خون» باقی ماند، راهی ایران می شود و در آن به اصطلاح «آرمان شهر فارسی» نیز پس از حس کامل بیگانه گی، به یاد می آورد که «همدلی بهتر از همزبانی است»؛ و همزبانان مجوس ایرانی، کمترین ارزشی به او و امثال او قایل نیستند.

عاصی، دوباره به کابل می آید، اما پیش از آن، چنانی که درخور منزلت پاک فرهنگی او بود، اثری می آفریند که هرچند از سقوی دوم، متاثر است، اما محرز می کند عذاب وجدان، این شاعر خوب افغان را به نوشتن حقایقی واداشته بود که کمتر سقو یا سقوگرایی حاضر است از خیانت ها و بدبختی هایی بگوید که در هر دو سقوی در افغانستان، پی آمد هایی جز بربادی، ویرانی و تباهی ملک و مردم نداشته اند.

مرحوم عبدالقهار عاصی در یگانه اثر نثری اش یا کتاب «آغاز یک پایان»، اعتراف می کند که سقوی دوم، خیلی بد بود. عذاب وجدان او در سطر سطر این کتاب هویداست. وقتی مجموعه ی شعری «از جزیره ی خون» را می خواندم، باورم نمی شد چه گونه شخصی که خوب ترین دوستش یک آواز خوان پشتون بود و در میان پشتون ها بیش از همه ارج گذاشته می شد/ می شود، به راحتی، تر و خشک را سوختانده است و با اتهامات ناروای یهودی و توهین به شخصیت اعلی حضرت شاه محمد ظاهر(رح)، آن قدر در وادی بطالت و دنائت سقوط کرده است که بعداً زود به خاطر آورد در افغانستان، پشتون ستیزی، منتهای حماقت است.

بپذیریم که چهل سال جنگ، خیلی از ارزش های انسانی ما را ساقط کرده است. اگر روزی و روزگاری شاعری به مرتبه ی عاصی مرحوم که اشعار دری افغانی اش، مستقمیاً برخاسته از طبیعت و مهر سرزمین ماست، آن قدر بد شده بود، گوساله هایی چپی و راستی که زیر سایه ی خارجی و استخبارات همسایه گان پرورش یافته اند، بسیار مقصر نیستند؛ زیرا اگر عاصی با تمام شعور یک فرهنگی به تمام معنی، آن قدر سقوط می کند که در کتاب «از جزیره ی خون»، سقوط کرده بود، ما سوا از سنگر های مستقیم تنازع، در سنگر فرهنگی و رسانه یی، آن قدر شکست خورده ایم که وقتی یک افغان را استخدام می کنند تا به جای «دری»، «فارسی» بگوید و خودش را «افغانستانی» بنامد، میلیارد ها دالر مصرف کرده اند.

کتاب «آغاز یک پایان»، به گونه ای جبران خساره ای ست که عاصی در آن، شریک جرم بود. ندای عذاب وجدان او در تمام این کتاب، به رسایی شنیده می شود. من از مرحوم محب بارش که در زمان تحصیلات عالی در پوهنتون کابل، به ما دری تدریس می کرد، شنیده ام که عاصی، اشعاری دارد که با مذمت مسعود و ربانی، می توان گفت خودش را پاک کرده است. متاسفانه اطلاعی ندارم که کسان دیگری نیز از سرنوشت آن اشعار، آگاهی دارند یا نه؟ در کتاب هایی که به نام کلیات عاصی، منتشر کرده اند، از آن اشعار، خبری نیست، اما می توان با خوانش کتاب «آغاز یک پایان» به آن ها رسید.

مرحوم عاصی در یگانه اثر نثرش، سقوی دوم را لعنت می کند و در متن آن، به مقصری می ماند که با عذاب وجدان، قرین شده است. تا زمان قتل عاصی در یک حمله ی راکتی کور که عمداً به حزب اسلامی ربط می دهند، این شاعر نام آوری زبان دری افغانی با پریشانی در کابل می زیست؛ زیرا با بُریدن از حکومت مسعود- ربانی که قطع حمایت فرهنگی او نیز محسوب می شد، از یاری آنانی محروم می ماند که با چاپ بانکنوت های ده هزار افغانی گی، ریکارد چور و چپاول، قایم کرده بودند.

«باری یکی از بزرگان فرهنگی کشور برایم گفت: روزی در آن سال ها، قهار عاصی به خانه ام آمد و در دم در اتاق با حالت تاسف و تاثر نشست. هرچه اصرار کردم که بیا بالاتر بنشین، قبول نکرد. بعد از چند لحظه، شاعر بزرگ کشور می آید و عاصی را می بیند. به عاصی نگاه می کند و می گوید: تو پدر... این جا چی می کنی؟ دیگر هم خوش آمدید می گویی؟ دیدی مزهء خوش آمدید را؟ روان شاد عاصی می گوید: من آمده ام که مرا پدر... بگوید. من پدر... استم.» (آغاز یک پایان، عبدالقهار عاصی، انتشارات زریاب، چاپ دوم، زمستان 1394، پاورقی ص 72)

خداوند، ما را ببخشد که چه قدر بد شده ایم که در خانه ی مشترک، بصیریت ما از درک تنوع همتباران عزیر تاجک، پشتون، اوزبک، هزاره و دیگران، عاجز شده است. کاش حداقل همت عاصی را می داشتیم که اگر سقوط کرده بود، ثابت کرد هیچ زشتی روی ذات خوب، اثر ماندگار ندارد. او اعتراف کرد و خدا کند نوبت ما نیز برسد. من یقین دارم که مرحوم عاصی با وجدان راحت، خوابیده است

«دوستی به سیاسی شدن لحن در بخش اول، انتقادی داشت، ولی از آن جایی که در آن روزگاران، خود در جریان آن تحول های سیاسی قرار می گرفتم، خویشتن را از این لحن، ناگزیر می دانم. چند تن از دوستانم نیز لحن زبان و عنوان کردن شخصیت ها را- چه به صورت کنایی و چه به شکل صریح- از نقیصه های دست اول برایم حالی کردند، اما از آن جایی که این یک مشت شناخته شدهء وابسته به خارجی ها، سرگذشت قیام مردم و سرنوشت جهادشان را به بدفرجامی و خود این ملت را به بدبختی کشانده اند، نمی توانم چنین ننویسم.» (همان، یادداشت نویسنده، ص 13)

«همان شب در نشستی رسمی، دولتمردان سابقه، مائدهء آتش و خون(کرسی ریاست جمهوری) را رسماً خدمت ایشان تقدیم کردند و مرخص شدند. صدراعظم(نخست وزیر) و وزیر دفاع و وزیر داخله، نظر به فیصلهء پیشاور، قبلاً تعیین شده بود. اسم باقی ماندهء وزرا و روسا، به تناسب قوت هر تنظیمی اعلام و از آن ها خواسته شد که از فردای آن روز، به کار های شان برسند و گردونهء نظام را به گردش درآورند. تبلیغ و تنویر مردم از طرف علما و مولوی صاحبان آغاز شد و ما تازه فهمیدیم که می خواهند مسلمان مان کنند، زیرا تعالیم وضو و نماز و مسح سر و غسل جنابت را برای مان تدریس کردند و نزدیک بود که نکاح ازدواج مسلمان را بگردانند و از سر(از نو) خطبه بخوانند تا با شیوهء مسلمانی آنان جور درآید.» (همان، ص46)

«وضع قوماندان ها نیز غالباً بهتر از این نبود. هر قوماندان در هر جایی که قرارگاه داشت، تمام آن محله را با تمام دار و ندارش از آن خود می دانست. در خیرخانه، قوماندانان پس از جابه جا شدن، همهء پارک های دور و پیش را جهت اعمار منزل، بین افراد شان توزیع کردند و آنان هم بدون داشتن مدرک شهری و سند رسمی، خانه های شان! را آباد کردند. (حالا شما ببینید این خانه سازی های بی حساب و کتاب، چه بلایی بر سر منطقه ای می آورد که در نقشهء آن، همه خدمات شهری، پیش بینی شده است.)» (همان، ص 48)

«این کار باعث شد که قوماندانان دیگر مناطق هم به شوق بیافتند که از جمله، من خود شاهد اشغال 112 شماره زمین تقسیم شده به مستحقان- که همه قبالهء شرعی دولتی در دست داشتند- در ناحیهء یازدهء کابل بودم. این زمین ها را قوماندانی به نام داوود شاه خان که خود را قوماندان نظامی یکی از ولسوالی های(بخشداری های) پنجشیر معرفی می کرد، برای خود و اطرافیانش توزیع کرد. مالکین واقعی زمین، به هر دری که زدند، کسی به دادشان نرسید. جالب این که داوود شاه خان، آن ها را در صورت نزدیک شدن به زمین های شان، تهدید به قتل کرده بود. حالا این زمین ها سند خورده و مشخص شده بود، شما تصور کنید اینان با دیگر اموال مردم، چی می کردند؟ راستی هم اکثر شان تا دیروز خر نداشتند تا جنازه های شان را به قبرستان ببرند، یکی و یک باره، صاحب موتر های تیزرفتار آخرین مدل شدند. اگرچه این موضوع پس از دیدن موتر های رهبران و پسر ها و دختر ها و داماد ها و نوه های شان تا حدی برای مان عادی شد؛ یعنی در صورتی که این ها از دهن مهاجرین بدان مایه دزدیدند و بُردند، آن دیگران هم گویا حق داشته اند که شهر مفتوحه! را چنین غارت کنند.» (همان، ص49)

«ما هم بی کار ننشستیم و چندبار به حوزهء امنیتی محل، شکایت بردیم، اما آن چنان که بعد ها معلوم شد، خود آقایان هم از همین جمع بودند و بیش تر سرقت های شبانه از مغازه ها و خانه های مردم آن حوالی را همین ها انجام می دادند. غارت انجمن نویسنده گان افغانستان، از تلخ ترین خاطره هایی ست که همیشه ذهنم را می آزارد.» (همان، ص 61)

«ابراهیم می گفت: چاشتگاه روز بود که پیرمرد را آوردند. در حالی که دست هایش را از عقب بسته بودند و معلوم می شد که قبلاً خوب به حسابش رسیده اند؛ چون سر و صورتش آماسیده بود.

او را وسط حولی ایستاد کردند و آن قدر زدند که فرش زمین شد. آن گاه به امر قوماندان، هریک بر سر و صورتش ادرار کردند. چون نوبت به قوماندان رسید، با لگد به دهانش زد و گفت: دهنت را باز کن! و پیرمرد در حالی که دهانش را هم گشوده نمی توانست، نگاه التماس آلودی به سوی قوماندان کرد، اما او بر روی و چشم ها و ریشش ادرار کرد...» (همان، ص 65)

ضمن مطالعه ی کتاب «آغاز یک پایان»، متوجه شدم عاصی، در حالی که از عذاب وجدان رنج می برد و ناچار شده است اعتراف کند، هنوز رویداد هایی را که توسط روسان، مدیریت می شدند، اما در زمینه ی قومی، به مخالفت معنی می کردند، همانند ستمی ها تحریف می کند.

عصبیت مذموم ضد پشتونی در اثر عذاب وجدان عاصی نیز ادعای من به دنائت شخصیت او در کتاب «از جزیره ی خون» را ثابت می سازد، اما ناشر کتاب همچنان با توضیحاتی که در پاورقی ها آورده است، به جای توضیح، نویسنده را بیشتر متهم کرده است

«تلاش برای جلوگیری از ورود سلاح همراه افراد ادامه داشت، اما جایی را نمی گرفت. سیمای شهر در حال دگرگونی بود. گروه های مردان گیسوبلند با پاچه های برزدهء ازار های شان، بعضاً با چشم های سرمه شده و گاه با سله های بزرگ شف دراز، منظرهء شهر را غیر قابل تحمل تر از پیش می کردند. پاورقی: دستار های بزرگ شاخه درزا(این     ویژه گی ها بیشتر مربوط به طبقهء چاقوکش و اوباش است.» (همان، ص 38)

در پاورقی این اقتباس، اتهام طبقه ی چاقوکش و اوباش به مردمی که دستار هایی با شف یا به اصطلاح ناشر «شاخه دراز» وصف شده اند، با چنین خصوصیت، بیشتر پشتون ها را نشانه رفته است.

در سمت مشرقی افغانستان، شف های بلند دستار ها، مشهور است؛ هرچند بستن دستار در کل جامعه ی افغانی و در میان تمام اقوام، به خصوص در روستا ها عمومیت دارد، اما آن را به شیوه های مختلف می بندند. مثلاً اوزبیک ها دستار هایی می بندند که شف یا شاخ ندارد. دستار های مردم جنوب غربی، به جای شف، یک افتیده گی دراز دارد که حتی به پشت پا می رسد.

اما آن چه ما از حکومت سقوی دوم به یاد داریم، که خلاف برداشت ناشر کتاب «آغاز یک پایان» را محرز می کند، در جنگ های داخلی کابل، بیشترین افراد درگیر که آن را به ویرانه مبدل کردند جمعیتی، شورای نظاری، وحدتی و دوستمی بودند. تقریباً تمام کابل از افراد ریشدار و بی ریش، دستاردار و بی دستار همین ها تشکیل شده بود.

تبانی روسان با غیر پشتون ها، حاکمیت را به گونه ای در اختیار اقلیت ها قرار داد که تمام امکانات دولتی در دست غیر پشتون ها بود. آقای حکمتیار یا یگانه جناح دخیل پشتون در جنگ های داخلی کابل، بیشتر در اطراف شهر درگیر بود. اتهام راکت بازی بر وی، در زمانی که کل قهرمانی های مسعود در جنگ های داخلی، راکتباران وحشیانه ی غرب کابل و جنوب بود، نیز یک تنقید یک طرفه ی غیر منصفانه است که صورت می گیرد. کمیته ی فرهنگی شورای نظار، ده ها ساعت فلم از جنگ هایی را ثبت و تاریخی کرده است که نشان می دهند90 درصد کابل در جنگ هایی تخریب شده است که باعث آن ها مسعود و ربانی بودند.

توضیحات مغرضانه ی ناشر کتاب عاصی که آشکارا پشتون ستیز اند، خاطرات بد عاصی را نیز زیر سوال می برند. به استثنای اوایل ورود تنظیم ها در کابل که پشتون ها هم در آن سهم داشتند، اگر اوباش چاقوکش را به راستی مد نظر آوریم، باید بیشتر منوط به افراد سید عبدالرب الرسول سیاف باشند. افراد این شخص که هنوز به سقوی دوم، وفادار است، شاید همان هایی باشند که عاصی، مثال آورده است.

دود هایی که از پایتخت برمی خاستند، در برابر چشمان شاعری نقش می بستند که در آرامی های کابل، یک جا با دوستان پشتونش، کار و زنده گی می کرد. همین حقیقت تلخ که سقوی دوم، بدتر از اول شد، همانند عاصی ها را مجبور و رنجور کرده است و می کند.