تغییر محور های تمدنی، تاریخ فراز و فرود کشور ها را در نوسان داشتن و نداشتن به جلو می برد. افغانستان ما، در قرون اخیر، در خوب ترین ظهور تمدنی و تاریخی، چند مرحله ی شکل، تمامیت ارضی، دولت و نوعیت رژیم هایی را دربر می گیرد که از 1747 تا 7 ثور سال 1357 شمسی، شکل سیاسی در گسترده گی (احمد شاه ابدالی)، مبارزه ی ملی در نضج ملت (مبارزه بر ضد استعمار انگلیس)، اقتدار و شگوفایی مرکز محور (امیر عبدالرحمن خان)، ادامه ی عمران و آبادی در بسط تجربیات آزادی ها و معارف (امیر حبیب الله خان)، سلطنت مردمسالار در فضای باز سیاسی و عمرانی (شاه امان الله)، تایید ارزش ها و ملاحظه ی جامعه در بسط قدرت مرکزی  و توجه بر انکشاف (شهید نادرخان)، مدرنیسم توام با انکشافات شگرف اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، عمرانی، آبادی، آزادی فکری و فعالیت های گسترده ی زنان (شاه محمد ظاهر) و بالاخره تجربه ی نظام نو در ساختار جمهوری و تداوم دستاورد های قبلی، هرچند در شیب لغزش ها و خود      کامه گی، اما تاریخ افغانستان را در برجسته نمایی های مهم، مهمتر از تمام ادوار باستانی و عتیقه می کنند.  

فرود ما در فصول بحران ها و فاجعه، که تاکنون ادامه دارند، در منظر دیگری از گرایش هایی که از اهل خیال و «من درآوردی» هاست، جامعه ی ما را در میلان به خیالبافی، هرازگاهی از واقعیت هایی دور می کنند که اگر روند مصالح ملی در ضالهات بحران های پیش از هفت ثور، پست می شوند، بایسته است با تعمیم این واقعیت ها که مخدر افتخارات کذایی به نوع شوونیسمی می انجامند که کلیت آن ها، به ویژه در مکتب سیاسی- فرهنگی پدیده ی سخیف فارسیسم، نقش بسته است، مردمان درگیر در نابسامانی ها را در تنازع بقا، به جان هم می اندازد تا در اوج فقر، بنازند که گویا آن چه در سطح فرهنگ و هنر است، اگر در هیچ کجای واقعیت های ملموس، ثابت نمی شود، دنیای تخیل در عقب افتاده گی مغزی، فریاد کند که آن «بالای» آنان، در عمق کهکشان می رود.  

هرچند با مُعضل، اما داشته های دولت سازی، حکومت داری، فرهنگی، عمرانی و انواع اجزای مدنی آن ها، افغانستان ما را در شتاب به پیوستن کاروان رو به جلو بشری، از 100 سال به این سو کمک کرده است تا در زمان شمایل تابو های ایدیالوژیک، فراموش نکنیم، بدقواره هایی پس از هفت ثور، در تمام انواع تنظیمی و به اصطلاح جهادی و مقاومتی، هرگز نمی توانند گذشته های خوش قبل از خودشان را خیالی کنند.  

اعتراف به این که بخشی از معضلات ما در نوع اندیشه، در کژی های سیاست ها برای تظاهرات تمدنی و فرهنگی بود، پیش از آن که به سیاست پردازی های بیگانه بخورد، از  نیم قرن قبل تا کنون، از زمانی که با وفرت «سامان» های فارسیسم، آشنا می شویم، بخشی از جامعه ی ما را که اندیشه ور اند، در کرداری تحریک می کنند که چه گونه گی تفسیر دشواری ها، نشان می دهد تعریف ما از پدیده های فرهنگی، هنری و ادبی، همانی نیست که در تخلیقات بشری، مایه ی آرامش و راستی شوند. بخشی از این آفرینش ها در اشکال عقب افتاده ترین گرایش های مذموم قومی، به جست و خیز هایی می مانند که روزی شاعر فقید افغانستان، مرحوم عبدالقهار عاصی، شاید در روستای عاری از نشانه های تاریخی- تمدنی در ملیمه، خیالاتی می شود و می سراید:   

پارسی 
گل نیست، ماه نیست، دل ماست پارسی  
غوغای کوه، ترنم دریاست پارسی  
از آفـتاب معجزه بــر دوش می کشند  
رو بر مراد و روی به فرداست پارسی  
از شام تا به کاشغر از سند تا خجند  
آیـینه دار عالم بالاست پارسی  
تاریخ را، وثیقه سبز و شکوه را  
خون من و کلام مطلاسـت پارسی  
روح بزرگ وطبل خراسانیان پاک  
چتر شرف چراغ مسیـحاست پارسی  
تصویر را، مغازله را و ترانه را  
جغرافیای معنوی ماست پارسی  
سرسخت در حماسه و همواره در سرود  
پیدا بود از این، که چه زیباست پارسی  
بانگ سپیده، عرصهء بیدار باش مـرد  
پیغمبر هنر، سخن راست پارسی  
دنیا بگو مباش، بزرگی بگو برو  
ما را فضیلتی است که مـا راست پارسی 

این سروده ی محکم در چفتی و بستی ادبیات را در تجربه ی هاریت های دیموکراسی انجویی، ساز زدند تا فرزندان درمانده در درک واقعیت ها، به شور آیند و خیال کنند تجربه ی حضور سیاسی آنان را جدا از آن چه دیدیم و حس کردیم، در خیالاتی برای واقعیت، تضمین کنیم که اگر از دنیای خیال به واقعیت زمینی- بیدار می شویم، می بینیم شوونیسم نوع آن سروده، نه فقط چیزی ندارد، بل با توسل به ساخت و سازی از ترکیبات وسایل افهام و تفهیم که در تعریف زبان به اصطلاح فارسی، معجونی از بیست زبان دیگر را تعریف می کند و زار می زند اگر تنوع تاریخی عرب، اسلام، ترک و غیره نبود، این فضیلت کسبی، برای شکل بیان اش ثابت می کند چند درصد لغات آن، بیگانه و غیر پارسی اند.  

ضرورت نقد افتخارات کذایی در راست گرایی ها، هنوز در افغانستان ما، در بخشی از واقعیت های جهان سوم به جایی نرسیده است که با درمان مخدرات فرهنگی، به این قبول برسیم درمان تمایلات مذموم قومی از نوعی که در آن سروده، خودفراموشی می دهند، در رفع معضلاتی که مردمان وابسته به یک جغرافیه را جدا می کنند، می تواند در شناخت ماهیت آن چه در واقع افتخارات کذایی اند، کمک کند مردمان درگیر در تعدی، آن چه دارند، در حالی که در بررسی پدیده های علمی در بشرشناسی تا تاریخ، ادبیات، جامعه و وروان شناسی آن ها، به واقعیت هایی می رسند که در هر کجای آن ها، ثبوت نقش مردمانی که روزگاری در راس سهم داشتند، به درستی معیین می کند هیچ چنان پدیده ای وجود ندارد که زاده ی جنس خاص منوط به یک گروه شود.  

نحوه ی برخورد با پدیده های بشری در تمام انواع- از سیاسی تا ادبی، در تقسیمات دیگری نیز به نتیجه می رسد که اگر فراتر از ظاهر نمایی می رود، تعریف آن ها در زمان ضعف های آشکار، گونه ای از آن تخلیقات منتقد را می آفریند که در همان شکل، عرض اندام می کند و اما با محتوایی که امروزه  نقد ادبیات در متن ادبیات است، حتی هجو می شود و با مسخره گی از آن چه به درستی می شناسد، در نمونه ای که پس از این می آید، به استهزا می گیرد.  

جغرافیای ایران، مهد فارسیسم، در تنازع سیاسی، در حالی که درگیر کشاکش هاست، مردمانی دارد که از اجحاف بر غیر فارسی می نالند و اعتراض می کنند. شعر احمد محمدی، شاعر ترکتبار ایرانی، در قماش مخالف آن چه عاصی مرحوم، زمانی از حقیقت های عقب مانده گی اتنیکی و تاریخی اش در غفلت خیال، فضانورد شده بود، رجز می خواند و با استعانت از حقایقی که به قول بزرگ ترین زبان شناس ایران، مرحوم استاد رضا باطنی، زبان فارسی را عقیم می شمارد، ضمن برشمردند معایب آن در واقع جلوه ی هوایی- خیالی، از رنجی پرده می گیرد که در عقب افتخارات کذایی فارسیسم، به عقل و منطق، دعوت می کند.  

سروده ی احمد محمدی در تبیین ناهنجاری های فرهنگی- فکری، رخ دیگر از واقعیت هایی ست که در احاطه و هاله ی دشواری ناگزیریم بپذیریم درمان فکری در زدایش افتخارات کذایی، روش ما در درک واقعیت ها را به مسلماتی می برد تا در دنیای ملموس فراگیریم برای تنازع بقا، در جایی که آب نداریم، در سراب خیال نمانیم تا یاد ما نرود اعضای اندام های ما، در دنیای خیالی، قاصر اند.  

احمدی محمدی، عجز فارسیسم را در واقعیت های جهان سومی در جایی که باید نقد شود، چنین به سُخره می گیرد:  

اي زبان فارسي! 

ای زبان فارسی مونتاژ از ترک و عرب 
مابقی هندی و اروپایی و عاری از نسب 

لهجه ی سی و چندم اعراب باشد لفظ تو 
لاف افزون تر مزن زخمی مکن روح و عصب 

گر لغات ترک را گیرم شوی الکن یقین 
لیک خود را بهتر و برتر نمایی وین عجب 

ساختارت ترک و هندی و عرب باشد همی 
با چنین وصفی درازی زبانت یک وجب 

در لسان پارسی معنی پارسی را بجوی 
در کجا آوای سگ بر مردمان آرد طرب 

آن زبان مادریت از صد پدر دارد نکاح 
داری ار چندین نشان از قوم ها ازآن سبب 

لاف گویی از شما میراث فردوسی بود 
این همه هذیان سرایی صد نشان دارد ز تب 

بر متون شاهنامه از خرد چون بنگری 
عاری از عقل است و محتوایش همه لهو و لعب 

بی ثمر بر مفرغت رنگ و لعاب زر نزن 
آب زر هم گر زنی گوهر نمی شود حلب 

نامی ار داری ارزانی ترکان بود 
بی حیایی را نگر از ناعمت داری طلب 

هم زبان و ملک مان در راس و هم اسلاف مان 
ملتی داریم دارد اسوه ی غیرت لقب 

گر مرا خواهی شناسی خواب خرگوشی بنه 
رو به تاریخ تمدن زن ز هوشیاری نقب 

می زنی بر طبل کین و دیگران را می نهی 
چون رطب خوردی مکن بر دیگران منع رطب 

نام ما را آذری گویی و می چسبانی به خود 
یاوه گو، ماه صفر را نسبتی کو با رجب؟ 

جمله بر جعل و جهالت کرده ای بنیان خویش 
شمس رخشان را ببینی و بگویی باز شب 

رو بنا کن بر حقیقت از خرد ارکان خود 

 عاقبت از هم بریزد گر بسازی از کذب 

در مکاتب، کودکان از اصل خود کردی جدا 
ای بسوزد آن زبان الکنت اندر لهب 

عصر فهم و آدمیت منطق است عصر کنون 
خزعبلات رستم و کوروش برچین از کتب 

عاقل آن کس‌ که حرف خود پُر نغز و با معنی زند 
نی چنان گوید سخن انگار بادی از عقب 

سقوط عاصی مرحوم در سگ جنگی های داخلی در حالی که خاطره ی او را در عقب ماشینداری نشان می دهد که فاعل آن، نه همان دوست دریا بود که دریای واقعیت ها، غم ها و خوشی های مردم شد، اما رفیق و صاحب بخشی از متن سروده های او، پس از سرخورده گی های پارسی (حکومت ربانی)، در آرمان شهر فارسی (ایران) تحقیر می شود و پس از رفع هجرت، در دومین تجربه ی هولناک افغانان (سقاوی دوم) جان می دهد تا در یادواره ی او، به خود آییم: 

 زمین واقعیت از آسمان تخیل، فاصله ها دارد.